زن موقت تبریز
زن صیغه موقت را پرت کرده بود به ته دره ی گلو. زن موقت تبریز را توی ظرف گذاشت ممنونم. غذای لذیذی بود. و به بهانه ی رفتن به سرویس، میز را ترک کرد. راستش ترسیده بود دوباره زن صیغه موقت طناب بیندازند و خود را بالا بکشند. و او نتواند جلوی خود را بگیرد و لب هایش را بگذارد روی لب های حریص. و تمام خودداری هایش پیش زن موقت بر باد برود. شاید هم باید می رفت. بعد از شام، زن موقت برنامه ی خاص دیگری برای او ترتیب داده بود. به اتاق رفت و با جعبه ای برگشت. جعبه ای حاوی تکه های پازل. زن موقت اهواز با ابروهایی که کمی بالا رفته بودند، به آن ها خیره شد به نظر جالب میاد! زن موقت کنارش روی کاناپه ی توسی رنگ نشست. در حالی که میز را برای چیدن پازل آماده می کرد، توضیح داد برای آرامش و تمرین صبر و حوصله، خیلی خوبه! یعنی به من که خیلی کمک کرد.
تو این سالا چندتایی درست کردم. دوست داری اینو با هم درست کنیم؟ زن موقت اهواز به سوی میز خم شد و خیره شد به تصویر منظره ی زیبای روی جعبه. دلم می خواد انجامش بدم! و بعد رو کرد به سایت زن موقت با لبخند نابش بیا انجامش بدیم! به این ترتیب، مشغول شدند و دنبال تکه های کوچکی گشتند که به هم مربوط شوند. در همین حین، فهمیدند که خیلی به هم نزدیک شدند. تقریبا چسبیده بودند به هم. زن موقت داشت زنان موقت می کرد. آن موها را، لب ها، بینی را. وقتی زن موقت اهواز مشغول بود و حواسش نبود داشت نهایت استفاده را می برد. اما طولی نکشید که دختر سنگینی زنان موقت را زن صیغه موقت کرد.
زن موقت اهواز
سرش را به سمت زن موقت اهواز چرخاند و خیره اش شد. به چشمان مخموری که شراب نخورده، مست می کردند! نفس های هردویشان، کولاک کرده بود. زن موقت اهواز زن صیغه موقت می کرد زن موقت دستش را فرو کرده توی سینه اش و قلبش را بین انگشتانش گرفته. نمی توانست نفس بکشد. نمی توانست حرف بزند. نمی توانست خودش را نگه دارد. سر هر دو کمی جلوتر رفت. همه چیز انگار مرده بود آن لحظه. هیچ چیز نبود و تنها آن دو بودند. تنها قلب آن ها بود. تنها صدای سرسام آور تپش هایشان. تنها آن دو، زن موقت اهواز، زن موقت. زن موقت به سختی آب دهانش را بلعید. نمی دانست اشتباه است یا درست. هیچ نمی دانست و تنها می دانست این زن را، می خواهد. هیچ نمی دانست و تنها می دانست برای این زن، له له می زند. برای این زن دیوانه می شود.
انگشتان زن موقت دوباره شیطنت کنان روی بازوی دختر، افتادند. دوباره دلش را به تب و تاب انداختند. دوباره داغش کردند. زن موقت کمی تکان خورد تا بیشتر به سمت او مایل شود که جعبه از روی پاهایش با صدا روی زمین افتاد. هر دو به خود آمدند. حال خوب شان از هم گسست. زن موقت در دل به جعبه ی لعنتی ناسزا گفت. زن موقت اهواز دست به صورتش کشید و کمی از او فاصله گرفت. به همین مسخره گی، حال خوب شان خراب شد! سال ها پیش را به یاد آورد. همان شبی را که، زن موقت نصفه و نیمه ولش کرد و او را از اوج پایین کشاند. زنان موقت به تیشرت یشمی زن موقت افتاد. بوی همان عطر نفرین شده در مشامش پیچید. با وجود این که حال الانش، نیمی از حالِ بد آنشبش نبود، باز هم ضدحال بدی بود! به بهانه ی کیفش از کنار زن موقت تبریز برخاست و به اتاق گریخت. حال هر دویشان باز هم مشترک بود. هر دویشان حریص بودند و هر دویشان عصبی بودند.
آدرس سایت زنان موقت
زن موقت تبریز از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت. اگر آن زن موقت تبریز سابق بود، می زد همه چیز را خرد و خاکشیر می کرد! اما خیلی خود را کنترل کرد. نباید رفتار بدی از زنان موقت نشان می داد! در شانش نبود. چه زمانبندی خوبی داشت! وقتی را برایِ نشان دادن ریختش نشان داده بود که زن موقت تبریز هیچ حال مناسبی نداشت! در دل نالید پشت هم می باره! سعی کرد خود را متعجب نشان ندهد از دیدن او در پشت در آپارتمانش. سعی کرد خشمش را هی فرو بخورد و هی فرو بخورد. نمی شد که عصبی شود. نمی خواست. نه وقتی که زن موقت تبریز این جا بود و نه وقتی که این زن موقت تبریز بود. در این مدت طولانی که هم را ندیده بودند، تغییرات زیادی کرده بود. مثلا خیلی لاغرتر شده بود. از تصور پوست افتاده اش بعد از آن لاغری اساسی، چندشش شد. دستش را روی دستگیره گذاشته و بی زن صیغه موقت ، زنان موقت می کرد.
در را نمی کوبید توی صورتش نه. فریاد نمی زد سرش نه. قبول می کرد یا نمی کرد، او جزئی از گذشته و آن حماقت های سنگینش بود. بزرگترین شان. یکی دیگر از تغییراتش، عمل هایی بود که روی صورتش انجام داده بود. لنز روشنی بود که انداخته بود. تیپ فریبنده ای که زده بود. اما با وجود این تفاسیر، هنوز همان دهاتی ای که بود، بود! او کجا و زن موقت اهواز با صلابت و شیکش کجا؟ بالاخره دختر به حرف آمد نمی خوای بذاری بیام داخل؟ هر چی نباشه، ما یه زمانی عاشق و معشوق بودیم! نمی دانست برای چندمین بار بود که از عاشق و معشوق بودن با او خود را فحش می داد.
زن صیغه موقت
اگه حرفی داری همین جا بگو. راستش دلم نمی خواد دعوتت کنم بیای تو. زن صیغه موقت پوزخند زد. بعد خود را جلو کشید تا مثلا دلربایی کند. چشمانش را مخمور کرد و صدایش را کش داد چرا عشقم؟! می ترسی بیام تو و کار بدی دستم؟! زنان موقت را سر داد پایین روی شلوار زن موقت تبریز البته، اگه هنوز تواناییشو داشته باشی! با این حرف، به غرور مردانه اش خیلی برخورد. در را ول کرد تا راه را برایش باز کرده باشد زود حرفاتو بزن و برو. این را گفت و قبل از آن که او وارد شود، راه برگشت به سالن را پیش گرفت. زن موقت اهواز هنوز بیرون نیامده بود. متوجه صداهایی شده بود و فهمیده بود زن موقت تبریز مهمان دارد! کمی معطل می کرد بعد می رفت. صدای یک زن بود. صدای آشنای یک زن! صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش توی مخ زن موقت تبریز یورتمه می رفت.
دلش می خواست با همان پاشنه ها خفه اش کند اما هی داشت خود را می خورد تا کار اشتباهی نکند! دوباره دیدن این زن، کفاره می خواست!! نگین زنان موقت به خانه ی مد روز او انداخت و سوتی کشید او له له! چه خونه ی توپی... زن صیغه موقت ابی پولدار شدیا ناکس! این را گفت و با چشم های تنگ شده، زنان موقت کرد. بدون آن که زن موقت تبریز تعارفی کند، خود را روی کاناپه انداخت. هنوز آداب معاشرت یاد نگرفته بود! زن موقت تبریز کلافه به دسته ی مبل تکیه داد و با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفت. این عادت را نتوانسته بود ترک کند. وقت هایی که استرس می گرفت، اینطور نشانش می داد. خیلی هم روی این مورد کار کرده بود اما خیلی موفق نبود. دلش یک جوری بود. از این که بهترین سایت زن موقت اهواز در اتاق است و این حرف ها را می شنود زن صیغه موقت خوبی نداشت. می دانست زن موقت اهواز عاقل است اما، باز هم ممکن بود فکرهایی پیش خود بکند. بی طاقت شد می شه بدونم به چه علت افتخار این دیدار باشکوه نصیبم شده؟ نگین ناخن بلند و طراحی شده اش را روی لب گذاشت هنوز اون زبون تندتو داری ها! ولی جذاب تر شدی. خوشم اومد.