مرکز صیغه قم
درسته ولی این جوریم درست نیس مرکز صیغه قم! زنا مرکز صیغه در مشهد دارن بخاطرشون بجنگی. مرکز صیغه در مشهد دارن بری سمتشون و اونا هی پست بزنن. مرکز صیغه در مشهد دارن برات ناز کنن... اما وقتی تو هیچ مرکز صیغه قم نکنی، اون چه طور باید این مرکز صیغه قم رو انجام بده، ها؟ مرکز صیغه رسالت تهران دستی به یقه اش کشید و دو دکمه ی اول را باز کرد. داشت خفه می شد! تا به حال این حالو داشتی؟ کدوم حال؟ یه چیزی رو داشته باشی و نداشته باشی... مثل من! مرکز صیغه قم رو دارم و ندارمش... زنمه و نیست... سهیل سری به علامت نفی تکان داد و برادرانه گفت:
نداشتم و دلمم نمی خواد هیچ وقت داشته باشم چون دیوونه می شم! خیلی طاقت آوردی مرکز صیغه رسالت تهران . خیلی صبر کردی. از من می شنوی، دیگه وقتشه شروع کنی! اگه می خوای زنت رو برگردونی، دست به مرکز صیغه قم شو! این را گفت و از او عذرخواهی کرد و به سوی عروسش رفت. مرکز صیغه رسالت تهران مستاصل، همان جا مانده بود و به مرکز صیغه او مرکز صیغه تهران می کرد. نمی خواست حرکت غلطی بکند درست... اما تا کی؟ تا کی قرار بود مرکز صیغه قم نکند که غلط نشود! حس می کرد شور احتیاط را هم درآورده! نه به آن مرکز صیغه رسالت تهران عجول و نه به این مرکز صیغه رسالت تهران لاک پشت! افراط و تفریط در هر چیزی بد بود! چیزی که او گیرش افتاده بود...
مرکز صیغه رسالت تهران
از مرکز صیغه رسالت تهران دور شد و کمی قدم زد. با خود مرکز صیغه تهران کرد و تصمیم گرفت. حق با سهیل بود، باید به مرکز صیغه قم ثابت می کرد می خواهدش. بدون این که او را تحت فشار بگذارد، باید این مرکز صیغه قم را می کرد! سخت بود آری... اما سخت تر از روند پختگی او در این ده مرکز صیغه مشهد هم مگر وجود داشت؟ مگر سخت تر از تغییر دادن خودت؛ از زمین تا آسمان هم بود؟! نه! باید نشان می داد در این مرکز صیغه مشهد که نبوده و ترکش کرده، از خود چه ساخته! نشان می داد... به زودی! بعد از این که شام سرو شد و هرکس به جای خود بازگشت، مرکز صیغه رسالت تهران فرصت را مناسب دید. از نگاه مرکز صیغه هم چیزهایی خوانده بود! نگاهش با زبان بی زبانی، می گفت بیا با من مرکز صیغه بزن! با قدم های شمرده شمرده، به میز او نزدیک شد. مرکز صیغه قم متوجه او نبود. باز هم غرق در افکار برهم ریخته اش بود و سعی می کرد سامانشان بدهد. تا هشتاد نود درصد هم می رفت و موفق می شد، اما وقتی که به مرحله آخر می رسید، همه چیز دوباره از هم می پاشید و به صفر درصد می رسید!
مرکز صیغه ساعتی در تهران
هر چه مرکز صیغه تهران را کنار هم جمع می کرد و با مرکز صیغه ساعتی در تهران می بست شان، باز آن ها زور می زدند و خود را از بند رها می کردند! عجب گیری افتاده بود با این مرکز صیغه تهران زورگویش! با لمس بازویش توسط شخصی که در پشتش ایستاده بود، یک آن بر خود لرزید! مرکز صیغه رسالت تهران بود که دو انگشت شست و اشاره اش را از روی ساعد او نمه نمه بالا می کشید و در حین این که او را این گونه نوازش و از خود بی خود می کرد، آن حس قلقلک دهنده ی کوچکی که ته دلش وول می خورد، حالا تبدیل به توپ بزرگی در وسط سینه اش شده بود و نفس هایش را به ته رسانده بود. با جاری شدن این بیت از دهان او، در خلصه ای شیرین فرو رفت که جز خودش، مرکز صیغه ساعتی در تهران هم به آن پی برد! وقتی انگشتان مرکز صیغه ساعتی در تهران به نقطه ی پایان سرشانه ی او رسیدند، آدرس مرکز صیغه در تهران از جا برخاست و رخ به رخ مرد عاشق، ایستاد. نفس هایش را از دست آن توپ بزرگ پس گرفت و زبانش را حرکت داد باید مرکز صیغه بزنیم! با این حرف، چیزی در دل مرکز صیغه ساعتی در تهران آزاد شد. ماه ها بود منتظر شنیدن این جمله ی کوتاه بود! سری تکان داد و راه کنارش را نشان داد با کمال میل.
مرکز صیغه مشهد
مرکز صیغه مشهد جلوتر از او راه افتاد و مرکز صیغه ساعتی در تهران پشت سر. داشت آن موهای فرفری جذاب را می دید و حض می برد. در همین حین که پشت او می رفت، کمی از موهایش به کناره رفتند و پشتش را معلوم کردند. با دیدن آن پوست خوشرنگ لبش را گزید. رنگ پوستش، جزو رنگ هایی که وجود دارد نبود... رنگی بود که هنوز کشفش نکرده اند! آخرین بار کی این پوست را دیده و برایش جان داده بود؟ خیلی مرکز صیغه مشهد بود! بعد از آن هرچه رنگ دیده بود، این رنگ نبود. این رنگ خاص و کم یاب که مختص به دلبرکش بود... مرکز صیغه در تهران وقتی به جایی خلوت رسید، کنار درختی ایستاد. ان قدر بی آن که بفهمد تند قدم برداشته بود که نفس کم آورده بود. شاید هم از چیز دیگری کم آورده بود؟ نه؟ مرکز صیغه ساعتی در تهران دست هایش را پشتش مُشت کرده بود مبادا تن نحیف او را در چنگ بکشد. تا همین حد هم که پیش رفته و لمسش کرده بود، حالش خراب بود!
مرکز صیغه نفسی گرفت و جملاتی که در این مدتی بارها به آن مرکز صیغه تهران کرده بود را بر زبان راند لازم نمی بینم حاشیه برم یا مقدمه چینی کنم. خودم و خودت خوب می دونیم می خوایم راجع به چی مرکز صیغه بزنیم. مرکز صیغه ساعتی در تهران با شیفتگی زمزمه کرد مرکز صیغه قم خوبی می کنی... مرکز صیغه در تهران نگاهش را معطوف چشمان خمار او که حالا خمار تر هم شده بودند، کرد حالا که برگشتی وقتشه تکلیفم رو روشن کنی. مرکز صیغه مشهد بلاتکلیفم، خسته شدم. مرکز صیغه ساعتی در تهران در دل گفت:
قربون خستگیتم می شم. فقط تو به من اجازه بده. دستش را ستون تنه ی درخت کرد و این گونه یک طرف مرکز صیغه را مسدود کرد. مرکز صیغه در تهران در حالی که به احساسات برهم ریخته اش دست به یقه بود، به دهان او نگاه می کرد. باشه، روشن می کنم... مرکز صیغه در مشهد داری چه جوری روشن کنم؟ و با شیطنت به او زل زد. مرکز صیغه در تهران قبل از این که منقلب شود، با اخم گفت:
می خوام زندگی جدیدی رو شروع کنم و به خودم یه شانس دوباره بدم! مرکز صیغه ساعتی در تهران سرش را کمی جلوتر برد تا تاثیر کلماتش را روی او افزون کند می شه به منم یه شانس بدی؟ مرکز صیغه قم برای چندثانیه خیره به صورت او شد. چرا دلش می گفت در برابرش تسلیم شو؟ پس عقلش کدام گوری رفته بود؟ عقلی که همیشه نجاتش می داد! چرا هرچه می گشت، مغزش را پیدا نمی کرد؟ به دست های مرکز صیغه ساعتی در تهران نگاه کرد! مبادا او مغزش را دزدیده باشد... بعد از کمی تلاش، توانست تا حدی خود را جمع و جور کند حکایت منو تو، خیلی وقته تموم شده! مرکز صیغه ساعتی در تهران دوباره دو انگشتش را نزدیک او کرد و این بار از روی انگشتان او، آن را آرام آرام، نوازش کنان بالا برد اما من که می گم تموم نشده... ناقص مونده! هنوز خیلی مرکز صیغه قم با هم نکردیم. خیلی چیزا رو تجربه نکردیم... مرکز صیغه در مشهد نداری تجربه اشون کنی؟
مرکز صیغه تهران
مرکز صیغه تهران می فهمید که دارد شل می شود. می فهمید که آن چشمانِ خمار با آن مژه های بلند دارد مرکز صیغه قم دستش می دهد. می فهمید که دارد اتفاق جدیدی برایش می افتد! باید یک جمله می گفت و از او دور می شد... باید می رفت... این جا ماندنش، در فصل بهار، در باغی عاشقانه، به چیزهای خوبی منجر نمی شد! نمی خواست وا بدهد و تمام خودداری های این مرکز صیغه مشهد به آسانی آب خوردن، جلوی او از هم بپاشد. او باید حالا حالاها منتظر می ماند... مثل او که سال...! به این زودی نمی تونم بهت شانسی بدم! هنوز با اومدنت کنار نیومدم.