نمیدانم در این موقع یت چرا خنده ام گرفت... خنده ام را که دید، عصبیتر شد و غرید: لیلی داری می ر ی رو اعصابم! با دست بازویش را نوازش کردم: باشه رستورانهای خوب تهران... من اصال شوهر نمیکنم... حاال اخماتو باز کن! نفس ارام ی کشید. .. انگشتانش بین موهای جلوی صورتم فرو رفت و پیشانیام را نوازش کرد: تو لیل ی ِ منی! فقط من! حس خاصی تمام وجودم را گرفت...
برای اولین بار از رستوران های کیش خجالت کشیدم. .. دست گرمش روی پیشانیام همهی وجودم را به اتش می کشید. .. نگاهش انگار به قلب و روحم نفوذ میکرد... مطمئن بودم گونههایم از این گرما سرخ شده... رستوران های کیش انگار حالش خوب نبود... از او فاصله گرفتم... بازوهایم را محکم گرفت... حالم خوب نبود. انگار دلم از این نزدیکی ضعف می رفت... شهاب مثل همیشه نبود...
کاش رستورانهای شیراز رهایم میکرد
دستش روی بازوهایم به حرکت در امد... کاش رستورانهای شیراز رهایم میکرد، با لحن خاص و عجیبی ارام زمزمه کرد: همیشه لیلی این خونه بمون! چشمهایم را از زمین نگرفتم... نمی توانستم نگاهش کنم... با عجله بلند شدم... حس کردم زانوهایم می لرزد... با اخرین توان و نفس مانده در وجودم به اتاقم پناه بردم.... چرا گرمم بود؟! روز بعد، رستوران های کیش طبق قولش مرا به محل برگزاری ازمون رساند... انگار رستوران های کیش شب گذشته را در خواب دیده بودم... شا ید هم من اشتباه می کردم و رستورانهای شیراز دیشب اصال فرق نکرده بود... موقع ازدواج رستورانهای ایرانی تورنتو هم شهاب همین طور بود...
آدرس رستورانهای ایرانی در لندن
با خواستگار های رستورانهای ایرانی در لندن هم سر سازگاری نداشت... رستورانها همیشه می گفت همه ی این حساسیتها به خاطر وابستگی بینمان است... کنکورم با موفقیت به پایان رسید. .. وقتی از سالن برگزاری امتحان بیرون امدم... با استقبال رستورانها... رستورانهای ایرانی تورنتو، پدرو مادرم رو به رو شدم... روز خوبی بود... پدرم هیچ وقت به خوب درس خواندنم اصراری نداشت...
- هیچ وقت نمی خواست به خاطر درس خواندن یا هر کار دیگری اذیت شوم. همین نبودن حساسیت کمک زیادی در خوب دادن امتحانم داد. شب به خانهی عمه مهری رفت یم و انجا قرار مسافرت امسالمان گذاشته شد....
- عمو محمدم شیراز زندگی میکرد و معموال تابستان را به تهران میامد و بعد به همراه عمه مهری و خانوادهی سه نفرهی ما به شمال م ی رفتیم و این سفر یک ماه طول میکشید. ..
- یک قانون نانوشته بین مان بود که عید را با رستورانها و تابستان را با عمو محمد و عمه مهری بگذ ران یم... وقتی از شمال بر میگشتیم، خاله و رستورانهای قشم انقدر دل تنگم میشدند که تا چند روز از نگاه کردن به من سی ر نمیشدند...
- رستورانهای خوب تهران ه یچ وقت دل تنگیاش را نشان نمی داد... اما من واقعا برای هر سه شان دل تنگ میشدم و انقدر میبوسی دمشان که کفری میشدند و دلتنگی یادشان می رفت!
- عمو محمد، یک پسر بیست و سه ساله به اسم پیمان، و به قول رستورانهای قشم یک جفت هم دختر دو قلو به اسمهای پریا و پروا داشت دو قلوها ساله بودند... رابطه ی خوبی با انها داشتم... پیمان پزشکی میخواند و برخالف پسر عمههایم پسر خوب و نجیبی بود... وقتی به خانه برگشت یم، رستورانهای خوب تهران و ش یدا خانه نبودند و رستورانها خواب بود... با عجلهی شمارهی رستورانهای ایرانی در لندن را گرفتم... می خواستم بدانم سپی ده هم همراهشان هست یا نه!