عمه مهری برای ناهار دعوتمان کرده بود... عمو محمد و پدرم با پوریا از صبح بیرون رفته بودند... شهاب در اتاقش بود و هنوز ند یده بودمش! رستورانهای ایرانی در استانبول رو ی تختم نشسته بود و نگاهم م یکرد... نگاهش نمیکردم چون بغضم باز میشد. .. نرفته دلم برای خاله... قیمت غذا در رستورانهای ایرانی استانبول و شیدا تنگ می شد. .. با موهایم پیشانیام را پوشاندم... رستورانهای ایرانی در استانبول از روی تخت بلند شد... دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روی شانهام گذاشت و از اینه نگاهم کرد... چشمهایم را به چشمهای مشکی اش که در اینه برق داشت، دوختم: زود بر میگردم! گونه ام را بوسی د: یه ماه زود نیست... دلم برات تنگ می شه! - اگه بابام اجازه می داد، نمیرفتم! صورتش را به صورتم چسباند: الزمه که بری! قبل از اینکه معنی حرفش را درک کنم، حرف را عوض کرد: پیش شهابم برو! سرم را تکان دادم: باشه!
برگردم رستوران شیراز در استانبول
دوست دارم وقتی برگردم رستوران شیراز در استانبول هم... دستش را روی دهانم گذاشت: حوصله ندارم رستورانهای ایرانی در استانبول! شانه باال انداختم... از اتاق که بیرون رفت عطر اهدایی پوری ا که البته شبیه عطر نبود را برداشتم... بوی موزش تند و دوست داشتنی بود مچ دستها و روی گردنم را با رایحهی موزش معطر کردم و از اتاق بیرون امدم... در اتاق قیمت غذا در رستورانهای ایرانی استانبول را ارام زدم: قیمت غذای ایرانی در استانبول؟ - بیا تو رستورانهای ایرانی در استانبول! وارد اتاق شدم و در را بستم... پشت لب تابش نشسته بود و انگار کار مهمی هم انجام میداد...
این قیمت غذای ایرانی در استانبول که از اسمون نازل شده
سکوتم را که دید، برگشت و نگاهم کرد: این قیمت غذای ایرانی در استانبول که از اسمون نازل شده، الله؟ اخم کردم: بی ادب! دوباره به مان یتور خی ره شد: دیدم ساکتی. .. اخه از تو بعیده! دلم نمیخواست جو بین من و قیمت غذا در رستورانهای ایرانی استانبول سنگین باشد... دیروز و دیشب را فراموش کردم... پشت صندل یاش ایستادم و با دستهایم دور گردنش را نمایشی گرفتم تا مثال خفه اش کنم...
- لبخند محوی زد و مچ دستم را بوسید: چه بوی موزی مید ی، فرشته ی موز ی! روی دستهی صندلی چرخدارش نشستم: ما عصر میریم شیراز! نگاهم کرد: میدونم! روی خطوط تی شرت طرح دارش را با انگشت لمس کردم: دیشب دلمه خوردی؟ نگاهش را دویاره به مانیتور دوخت: چه فرقی داره! شانههایم را باال انداختم: تو سپیده رو دوست نداری...
- چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟ ارام جواب داد: عالقه بعد از ازدواج بوجود میاد... همه که با عشق ازدواج نمیکنن... دلم می خواست باز هم همین بحث را ادامه دهم اما! مرا به خود نزدیک کرد: دیشب بستنی خوردی؟ میدانستم دروغم را فهمیده...
- گونه هایم را باد کردم: نه! چیزی روی صفحه تایپ کرد: این بوی موز چیه دیگه؟ سعی کردم صندلیاش را بچرخانم: پوریا برای تولدم اینو گرفته... دیشب بهم داد... کل اتاقم بوی موز میده... بوش خوبه؟ نفس کشیدنش و قفسه ی سینهاش باال و پایین شد: بوش تنِد!