چشمم به یک کلبه خورد. کلبه ای بسیار آشنا که اتفاقات اون روز کذایی رو به خاطرم آور د. نمی خواستم جلوتر برم ولی دستی که روی پشتم قرار گرفت، باعث شد قدم های پی در پی به سمت کلبه بزارم. ترس و وحشت ناشی از سردرگمی به تمام بدنم سرایت کرده بود. چرا نمی تونستم برگردم و اون رو ببینم؟! چرا همین طوری ساکت دارم به سمت کلبه می رم؟! این یعنی چی؟ درد بدی روی پهلوم ایجاد کردم. فشار دست اون فرد عامل این عارضه بود. درست روی پل بودیم که یهو با یک چیزی جلوی چشمام رو گرفت و زمزمه وار مقابل گوش هام نجوا کرد... -همیشه می ترسیدم یکی بیاد و نقشه های زندگیم رو خراب کنه. من واسه این شطرنج کلی برنامه چیده بودم. هنوز تشنه ی انتقامم! تشنه ی انتقام تک تک بالهایی که به سرم اومده. تو همه چی رو خراب کردی. همه چی رو... حاال باید وایستم و تماشا کنم که من بازنده ی بازی شدم. حاال این با زندگی رو تو باید جبران کنی.تو... دو روز گذشت. طی این دو روز با رویا و یسنا و بهار کلی گشت زدم و با ویلایی ها هم سراغ کارای ویلاجار رو گرفتم. مرتیکه دود شده بود، رفته بود هوا. حتی تو اون خونه مخفیش هم نبود و معلوم نبود کجا مستقر بود.
باالخره امروز می تونستم نامه رو باز کنم و بخونم. البته اگه کارای ویلا مدرن خانمی به همراه پسر خاله ی دیوونمون آقا ویلا تموم بشه. از صبح من رو بازار آوردند و کلی جنس و این جور چیز ها خریدند. فقط من موندم این همه ولخرجی برا چیه؟! راستش من هم زیاد کنجکاوی نمی کردم و توی بازار برای خودم گشت می زدم. این مامان و ویلا هم خیلی اعصاب خورد کن شده بودند و مدام چشمشون روی من بود تا خدایی نکرده، دوباره از دستشون غافل نشم. خدایی، خودمم دلم نمی خواد دیگه همچین روزای مسخره ای رو تجربه کنم و همون یک بار هم از سرم زیادیه. دیگه حوصلم از این راه رفتن تو بازارها سر رفته بود. شلوغی و همهمه کلی رو مخم راه می رفت و دلم می خواست همشون رو رگباری به بمب ببندم. از طرفی هم این مامان و ویلا کارشون تمومی نداشت. کلی غر می زددم هاا ولی بی فایده بود.
ویلا کردان داخل ویترین حرف می زدم
انگار داشتم با دیوار و ویلا کردان داخل ویترین حرف می زدم. کنار یک ویلای من بسیار خوشگل ایستاده بودم و داشتم به لباس های خوشگل و زشت داخل پاساژ نگاه می کردم و همین جور زیر لب غرغر می کردم که یهو حس کردم ویلا رامسر تکون خورد. اول توجهی نکردم و فکر کردم توهم زدم، ولی تکون دوباره ی ویلای من باعث شد برگردم و تا یک چهره ی کامال طبیعی دیدم، شوکه زده جیغ خفیفی کشیدم و به عقب رفتم. چشم هام اندازه ی قورباغه شده بود. تپش قلبم هم زیاد شده بود به طوری که از داخل دهانم هم تپشش رو حس می کردم.
ای دل غافل اینکه ویلا مدرن خودمونه.
ویلا رامسر خطاب کردم؟
یعنی از اون موقع تا حالا ویلایی ها رو ویلا رامسر خطاب کردم؟ از کی تا حاال انقدر جلبک شدم و خبر نداشتم؟ تقریبا تیمی از مردم به من و ویلا به انگلیسی نگاه می کردند. مامان و ویلا هم نگران از پاساژ بیرون اومدند و وقتی حالت آشفته ی من رو دیدند با هم گفتند: -چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟ دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. نزدیک ویلا به انگلیسی که همونطور مجسمه ایستاده بود، رفتم و گفتم: -تو چقدر عوضی بودی و من نمی دونستم. یعنی چی این کارا ها؟ با قیافه ی آویزون نگاهم کرد ولی باز هم چیزی نگفت. این دفعه ویلاجار پیش دستی کرد و گفت: -چه کار کرده مگه؟ چته عسل دیوونه شدی؟ برگشتم به ویلاجار نگاه کردم و گفتم: -نزدیک دوساعته فکر می کردم شخصی که کنارمه مانکنه. نگو آقا آرتین گل و مجسمه است. وقتی تکون خورد مثل چی ترسیدم! برای همین جیغ زدم. یک لحظه فکر کردم ویلا کردان ها هم جون دارند.