کانون همسریابی اصفهان
کانون همسریابی اصفهان بذار بیایم خواستگاری بعد بگو خواهرشوهر... دلم خنک نشد نیشگونی از بازویش گرفتم.
حالا کانون همسریابی خمینی شهر با کانون همسریابی کرج قرار مدار میذاری من بی خبر می مونم آره؟ در حالی که دستش را می مالید گفت:
لعنتت کنه از الآن داره خواهرشوهر بازی درمیاره!!! زن عمو داشت به بحث ما دو نفر می خندید. جواب سلامم را داد و به آشپز کانون همسریابی رفت. منو کانون همسریابی هم شوخی کنان به اتاقش رفتیم. خب چه خبر ساحل ؟ اومدم که خبر ها رو برسونم کانون همسریابی قم ، بپر یه شربت خنک بیار جیگرم حال بیاد، بعد دونه به دونه خبر رسانی کنم. در حال حاضر اخبار بی بی سی خسته ست... کانون همسریابی در اصفهان برادر کوچکترم اسم من و کانون همسریابی اصفهان را اخبار بی بی سی گذاشته بود. زیرا روزی نبود که خبری برای یکدیگر نداشته باشیم. اگر کانون همسریابی یکدیگر نمیرفتیم تلفنی خبر ها را به گوش هم می رساندیم..
کانون همسریابی قم
کانون همسریابی اصفهان شربت را به کانون همسریابی قم داد. چیه تو فکری ساحل؟ چیزی نیست این پسره دوباره رفته تو مخم! امیر؟ آره کانون همسریابی قم ... ولش کن بابا آهان راستی من شب چی بپوشم؟ یه وقت این حرفو پیش کانون همسریابی خانم مقدم نگیا؟ می زنه لهت می کنه انقدر که رو این جمله حساسه!
وا چرا؟مگه کانون همسریابی بزن داره؟ نه بابا دارم شوخی می کنم. کمدت رو باز کن ببینم چی داری؟ بعد از یک ساعت کلنجار رفتن، بالآخره کت و دامن آبی رنگ را با هم انتخاب کردیم. زن عمو تلفن به کانون همسریابی به اتاق کانون همسریابی اصفهان آمد و گفت که مادرم گفت به کانون همسریابی برگردم. چقدر زود گذشت. داشتم به غرغرهای مادرم گوش می کردم و همزمان هم آماده می شدم. کانون همسریابی خانم مقدم بدون در زدن وارد اتاقم شد.
کانون همسریابی خمینی شهر
چطور شدم؟ نگاهی اجمالی به کانون همسریابی خمینی شهر کردم. هر وقت در زدی اومدی تو کانون همسریابی کرج وقت نظرمو می گم. باور نمی کردم بیرون برود. کانون همسریابی در اصفهان کردم قهر کرده که دوباره در زد و وارد اتاق شد. با تعجب به کارهایش می نگریستم. خب در زدم بگو چطورم؟ من که نگفتم بیا تو بازم نمیگم چطور شدی! رفت بار دیگر در زد و من با کمی مکث گفتم:
بیا تو. .. _چطور شدم بگو کانون همسریابی قم ذلم کردی خواهر! خندیدم کاش همیشه شب خاستگاریت باشه. انقد حرف گوش کن بشی بچرخ ببینم. چرخی زد در حالی که در دل قربان صدقه اش می رفتم برای برازندگی اش.
کانون همسریابی کرج
خیلی افتضاح شدی! پس یعنی عالی شدم. زود باش کانون همسریابی کرج الآن می کشتمون.خندیدم و راهی کانون همسریابی عروس شدیم. شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت و قرار نامزدی گذاشته شد. چقدر هر دو خانواده از این وصلت راضی بودند مخصوصا من با استرس شماره کانون همسریابی در اصفهان را گرفتم با این که فقط ۴ سال از من بزرگتر بود، اما بیشتر از کانون همسریابی خانم مقدم از او حساب می بردم. بعد از سه بوق جواب داد. بله. سلام کانون همسریابی شیراز خوبی؟ سلام مرسی..
ببین چیزه یعنی کانون همسریابی خانم مقدم اومد دنبال پرستو، چون من هنوز آماده نبودم موندم آرایشگاه. میشه بیای دنبالم؟خواهش می کنم؟ کسی نیست بتونم بیام. صبر کن ببینم چی می شه ؟ سر من خیلی شلوغه یه نفر کانون همسریابی قم رو می فرستم دنبالت. با استرس نشستم. مادرم گفته بود زود بیا کمک کن. حالا نفر آخر من بودم که به کانون همسریابی می رفتم. حتما کلی سرزنشم می کرد جلوی بقیه. ۵ دقیقه بعد کانون همسریابی شیراز زد. الو ساحل بله ببین من سرم شلوغه نشد بیام این پسره دوست من هست امیر. درحالی که می دانستم منظورش کیست. گفتم:
کدوم؟
بابا همین پسره همسایه کانون همسریابی خمینی شهر . اونو فرستادم دنبالت. .. آخه کانون همسریابی شیراز من با چه رویی با کانون همسریابی خمینی شهر بیام. ببین من فقط به کانون همسریابی کرج اطمینان دارم پشت ماشین بشین. سرت رو هم به هیچ عنوان بلند نمی کنی. گفته باشم از سر ناچاری اونو فرستادم. فقط زود باش الآن جلوی دره. باشه خداحافظ. با استرس پله ها را پایین رفتم. شالم را تا آخرین حد ممکن جلوی صورتم کشیده بودم. طوری که جلوی چشمم را به زور می دیدم. خودم را لعنت می کردم که چرا انقدر به آرایشگر سخت گرفتم که کارم انقدر طول بکشد. امیر جلوی در به ماشین تکیه داده بود. سلام. به ناچار با صدای ضعیفی جوابش را دادم. در پشت ماشینش را برایم باز کرد.
کانون همسریابی شیراز
تا خواستم جلوتر بروم پایم پیچ خورد و تا آمدم سقوط کنم، کانون همسریابی شیراز با گرفتن دستم مانع شد. از فرط خجالت چشمانم را بستم و سریع دستم را از کانون همسریابی امیر بیرون کشیدم. با لحن شتاب زده ای گفت:
معذرت می خوام. بدون جواب دادن سوار شدم و تا می توانستم به خودم و آدرس کانون همسریابی شیراز لعنت فرستادم. با چنان اخمی نشسته بودم و بیرون از ماشین را نگاه می کردم که لقب برج زهرمار برایم کم بود. انگار این پسر بیچاره مقصر افتادن من بود. جشن نامزدی به خوبی برگزار شد. انقدر رقصیده بودم که نمی توانستم سرپا باشم. با همان وضعیت روی تختم دراز کشیدم. هر کاری کردم خوابم نمی برد. فکرم پر کشید به امروز عصر، با دیدن امیر که آن طور به ماشینش تکیه داده بود چرا دروغ لحظه ای فقط لحظه ای دلم لرزید.
حتی وقتی لحن شتاب زده اش یادم افتاد لبخند کوچکی روی لبم نشست. که سریع جمعش کردم. البته این فکرها همه از حرف های کانون همسریابی اصفهان نشات می گرفت. که میگفت:
طرف کیس خوبیه ساحل. تورش کن معلومه از کانون همسریابی کرج سر به زیر هاست. به کسی محل نمیده. ولی خودم دیدم تو رو چه جوری نگاه می کنه! با درماندگی چشمانم را بستم. مرا چه به کانون همسریابی در اصفهان کردن به جنس مخالف، با این دستم.