نیمه خیز شدم.. وای... حاال یادم اومد... دستشویی. قطع برق.. صداهای عجیب.. وای ااا.. من اینجا چیکار میکنم رو تخت.. آخ سرم.. صدای زنگ در اومد، به ساعت نگاه کردم.. االن آخه کی میتونه باشه؟؟؟ درو باز کردم: سایت همسریابی ازدواج موقت شیدایی!! _ سالم چه عجب یادی از ما کردی؟ _ سالم ببخشید مامانی.. کلی کار داشتیم، چند باری هم اومدیم.. نفس پر حسرتی کشیدم.. آینده من قرار بود چی بشه؟ اصال چیزی از آینه من میشد فهمید؟ کاش منم یه آدم معمولی بودم.. یه آدم با پدرو مادر معمولی که همیشه پیشش باشت از قشر متوسط جامعه. . یه رشته معمولی و دانشگاه معمولی.. دوستای زیاد.. برادر و خواهر. شاید اگه کور نمیشدم، همه چی فرق میکرد.نه؟! آره.. قطعا.. لبخند زورکی به مادرم زدم و گفتم:
_شوخی کردم بیا تو.. راستی بابا کجاست؟ _ سرکار واسه منم با پارتی مرخصی رد کرد _ راضی به زحمت نبودم مامانی _سایت همسریابی و ازدواج موقت عزیزم نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟. _چرا... چرا... بفرمایید سایت همسریابی ازدواج موقت هلو اومد تو من درو بستم امروز چه قدر رسمی صحبت میکردیم! رفتم آشپزخونه و دوتا شربت درس کردم و بردم پیش سایت همسریابی ازدواج دائم و موقت نازیار..نشستیم که گفت: مرسی عزیزم.. چه قدر سایت همسریابی و ازدواج موقت هلو شدی.. لبخندی زدم ولی اصال از لفظ چه قدر سایت همسریابی و ازدواج موقت هلو شدی خوشم نیومد.. یکم ِمن و ِمنی کرد... مشخص بود میخواد یه چیزی بگه.. _ سایت همسریابی ازدواج دائم و موقت نازیار چیزی شده؟
دیروز سایت همسریابی و ازدواج موقت هلو، زنگ زده بود
_ آ.. یعنی نه.. سایت همسریابی و ازدواج موقت... راستش.. خب... اسمش... چجوری بگم... دیروز سایت همسریابی و ازدواج موقت هلو، زنگ زده بود.. یه تای ابروم رفت باال... قضیه بو میداد.. _ ترابی کی بود سایت همسریابی ازدواج موقت هلو؟ _ زن همکار بابات... رئیس شعبه 2 _آهان..آهان..مادر نوشین؟ _آره آره.. زنگ زده بود _واسه چی؟ _خب خب.. واسه امر خیر عزیزم. . پس مامان بی علت نیومده اینجا؟!. . خودمو به نفهمی زدم. . _امر خیر؟؟ واسه چی!! _واسه پسرشون نوید.. تازه از خارج اومده، فردا شب قراره که.. _ماماااااان؟ باداد من سایت همسریابی نازیار ازدواج موقت ترسید. . _مگه نگفتم حرف از ازدواج نزنین؟ _آخه سایت همسریابی و ازدواج موقت... تو...
_من چی سایت همسریابی نازیار ازدواج موقت؟؟
_من چی سایت همسریابی نازیار ازدواج موقت؟؟ چی؟؟؟من چی؟؟ من ازدواج نمیکنم... نمیخوام یه سرخر داشته باشم.. نمیخوام هیچ کسری رو ببینم خب؟ حالم از پسرا بهم میخوره.. سایت همسریابی ازدواج موقت یه دفعه آتیشی شد!! _تا آخر عمرت نمیتونی تنها بمونی سایت همسریابی و ازدواج موقت.. تا االن هم خاستگاراتو رد کردی.. تو االن 21 سالته... داره 22 سالت میشه.. میفهمی؟ _ خوبه میگی 22 سال..
من هنوز خیلی جوونم.. مردم تازه 50 سالگی ازدواج میکنن.. _اونا غلط میکنن.. اشتباه میکنن.. تو 22 سالته و سن ازدواجته.. باید ازدواج کنی صداهامون خیلی بلند شده بود.. من دوست ندارم ازدواج کنم باید کیو ببینم آخه... اه. . _سایت همسریابی ازدواج موقت تو همه زندگیمو بهم زور کردی ولم کن.. _توباید فردا شب بیای _نه _نمیای؟ _ نه خیر... _ باشه همین االن جلو پالستو جمع کن از خونه من گمشو بیرون. باناباوری گفتم: م... ما... مامان؟؟ _مگه نشنیدی دختره بی فکر؟ تاکی میخوای با پشتوانه بابات زندگی کنی هان؟ تو فردا شب میای..نویدو میبینی.. اگه عیبی داشت ردش کن خب؟ سر تکون دادم.. سایت همسریابی ازدواج موقت شیدایی لبخندی از پیروزی زد و گفت: فک نمیکنم عیبی داشته باشه که ردش کنی؟ زنگ خونه خورد.. یعنی کیه؟ من که کسیو ندارم!! درو باز کردم که قامت کیانا تو در پدیدار شد..