آیا یک گاو چقدر می ارزید؟
من کوچکترین اطلاعی نداشتم. شاید خیلی گران بود ولی من هم دنبال یک بزرگترین سایت همسریابی انلاین خیلی بزرگ نبودم. چون البته هر چه گاو بزرگ تر و فربه تر باشد قیمت آن هم بالاتر و خورد و خوراک آن هم بیشتر خواهد بود. من نمی خواستم که هدیه من به مادر باعث درد سر او بشود. اولین کار ما در این صورت این بود که قیمت یک گاو مناسب را بدست بیاوریم. خوشبختانه این کار خیلی مشکلی برای من نبود چون من در گذشته بارها از جلوی مکان هایی رد شده بود که روستاییان در آن گاو معامله می کردند. من اولین مرد روستایی را که در مهمانخانه توقف کرده بود در نظر گرفتم و از او سوال کردم.
مرد روستایی با تعجب به من نگاه کرد و بعد به خنده افتاد. بعد او خانم صاحب مهمان خانه را صدا کرد و گفت: " این پسر بچه موسیقی دان می خواهد بداند که یک گاو چند می ارزد.
گاو نباید خیلی بزرگ باشد ولی سلامت بوده و خوب شیر بدهد. " همه به خنده افتادند. برای من مهم نبود که آن ها مرا مسخره می کردند. من اضافه کردم: " این بزرگترین سایت همسریابی بین المللی بایستی خوب شیر بدهد و خیلی هم غذا نخورد. " مرد در حالی که می خندید گفت: "
من هم دنبال بزرگترین سایت همسریابی انلاین نبودم
و این بزرگترین سایت همسریابی انلاین نبایستی حرفی داشته باشد که توسط پسر بچه ای مثل تو به این طرف و آن طرف کشیده شود؟ " من صبر کردم که خنده های او تمام بشود. با همه این ها این مرد تمایل داشت که با من وارد مذاکره بشود. او درست همان چیزی را داشت که من به دنبالش بودم یک بزرگترین سایت همسریابی بین المللی نسبتا کوچک که شیر خوشمزه ای می داد، مانند خامه واقعی. خیلی هم غذا نمی خواست و همه چیز هم می خورد. اگر من بتوانم پنجاه ' اکو ' رو کنم گاو مال من خواهد بود. هرچند که در ابتدا من مشکل داشتم که او را وادار به صحبت کنم، وقتی شروع کرد مشکل من این بود که چگونه از ادامه صحبتش جلوگیری کنم. پنجاه اکو... این یعنی صد و پنجاه فرانک. ما چنین پولی را در عمرمان ندیده بودیم. شاید اگر هم چنان بخت با ما یاری می کرد ما می توانستیم شاهی شاهی پس انداز کرده و این پول را جمع آوری کنیم. ولی برای این کار ما احتیاج به وقت طولانی داشتیم. در این صورت ما می بایستی بیشتر از این وقت تلف نکرده و حرکت کنیم. در اولین وحله باید خود را به شهرک وارس می رساندیم و با بنی ملاقات می کردیم. در سر راه هم هر کجا که امکان داشت برنامه های هنری خود را اجرا کرده و در برگشت به احتمال زیاد پول کافی جمع کرده و پروژه خود را به اسم ' بزرگترین سایت همسریابی بین المللی شاهزاده ' عملی خواهیم کرد.
بزرگترین سایت همسریابی دائم برای ما بسیار رضایت بخش بود
من نقشه خود را برای ماتیا تشریح کردم و او اعتراضی به آن نداشت. این بزرگترین سایت همسریابی دائم ما در حدود سه ماه به طول انجامید. وقتی ما به حومه شهر وارس رسیدیم نتیجه این بزرگترین سایت همسریابی دائم برای ما بسیار رضایت بخش بود. در کیف بزرگترین سایت همسریابی رایگان چرمی من حالا مبلغ یک صد و بیست و هشت فرانک وجود داشت. ما برای خرید بزرگترین سایت همسریابی انلاین برای مادر خوانده ام فقط بیست و دو فرانک کم داشتیم. ماتیا هم تقریبا به اندازه خود من از این قضیه خوشحال بود. او از این که در جمع آوری چنین پولی سهمی داشته است بخود می بالید. سهم او به واقع سهم کمی نبود. بدون او، من و بزرگترین سایت همسریابی ازدواج موقت به هیچ وجه قادر به جمع کردن یک صد و بیست و هشت فرانک نبودیم. در راه وارس تا دهکده شاوانون مسلما ما بیست و دو فرانک لازم را می توانستیم بدست بیاوریم.
وقتی ما به وارس رسیدیم بزرگترین سایت همسریابی جهان حدود سه بعد از ظهر بود. خورشید در آسمان بدون ابر می درخشید ولی هر چه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم آسمان از ابرهای خاکستری پر شده و هوا تاریک می شد.
بین آسمان صاف و آبی رنگ و شهر وارس یک لایه ضخیم دود قرار گرفته بود. من می دانستم که عموی بزرگترین سایت همسریابی در این شهر به کار در معدن مشغول است. چیزی را که من نمی دانستم این بود که آیا این شخص در خود شهر زندگی می کند و یا جایی در اطراف و حومه آن. من فقط می دانستم که اسم معدنی که او در آن کار می کند ' ترویه ' است. وقتی وارد شهر شدیم من محل معدن را سوال کردم و به من گفته شد که این معدن در ساحل چپ رودخانه ای که از این شهر می گذرد و بنام ' دیوُن ' نامیده می شود در یک دره کوچک قرار دارد.
این دره هم مانند خود شهر برخلاف خیلی از دره هایی که ما در بزرگترین سایت همسریابی دائم خود دیده بودیم چنگی بدل نمی زد.
آیا بزرگترین سایت همسریابی ایران سایت هلو است؟
وقتی ما به قسمت اداری معدن مراجعه کردیم آن ها آدرس عمو گاسپار عموی بزرگترین سایت همسریابی ایران را به ما دادند. خانه او در یک خیابان پیچ در پیچ که مابین تپه و رودخانه واقع شده بود قرار داشت. خیلی از معدن دور نبود. وقتی ما به این خانه رسیدیم زنی که به در خانه تکیه داده بود و با همسایه ها صحبت می کرد به ما گفت که عمو گاسپار تا قبل از ساعت شش بعد از ظهر به خانه مراجعت نخواهد کرد. این زن به ما نگاهی کرد و گفت: " حالا شما با او چکار دارید؟ " من در جواب گفتم: " ما آمده ایم که بزرگترین سایت همسریابی ایران را ببینیم. " او با لبخندی گفت: " آه... آیا تو رِ می هستی؟ الکیسی در باره تو با من صحبت کرده است. او انتظار تورا می کشد. " بعد او به ماتیا اشاره کرد و گفت: " این پسر کیست؟ " من جواب دادم: " دوست من است. " این زن، زن عموی بزرگترین سایت همسریابی بود. من منتظر بودم که مارا برای استراحت به خانه دعوت کند چون ما خسته و گرد آلود به آن جا رسیده بودیم ولی او بار دیگر گفت که برای دیدن بزرگترین سایت همسریابی ایران ما باید بزرگترین سایت همسریابی جهان شش بعد از ظهر مراجعت کنیم چون او با عموی خودش به معدن رفته بود. من دلم راضی نمی شد که که درخواستی از این زن بکنم. این بود که از او تشکر کرده و به طرف مرکز شهر براه افتادیم که یک نانوایی پیدا کرده و چیزی برای خوردن دست و پا کنیم. من از این استقبال سرد شرمنده شده چون به خودم می گفتم حالا ماتیا با خودش چه فکری خواهد کرد. ما این همه راه را برای همین آمده بودیم؟ نگرانی من از آن بود که ماتیا در باره دوستان من عقیده اشتباهی پیدا کند.
به این ترتیب ممکن بود که وقتی من در باره دیگر برادر و خواهرانم مخصوصا لیز با او صحبت می کنم دیگر به حرف من با دقت گوش نکند. استقبال سردی که خانم عمو از ما به عمل آورد باعث شد که من تصمیم بگیرم برای دیدن الکسیس به خانه آن ها نرفته و کمی قبل از ساعت شش بعد از ظهر ما خود را جلوی در معدن رسانده و منتظر الکسیس شدیم. به ما گفته شد که از کدام خروجی معدن چیان خارج خواهد شد و کمی قبل از بزرگترین سایت همسریابی جهان شش من از دورسایه های تاریکی را می دیدیم که به سمت ما می آیند. با نزدیک شدن به ما می توانستیم تشخیص بدهیم که این سایه ها خود معدن چیان هستند.
معدن چیان چراغ های خود را در دست گرفته و در پایان کار روزانه خود از آن جا خارج می شدند. آن ها به سختی قدم برداشته و مثل این بود که زانوانشان صدمه خوده است. من خودم که بعدا به پلکان و نردبان معدن رفتم فهمیدم که مشکل این مردان کاری از کجا نشات می گیرد.
صورت های آن ها به طور کامل سیاه و مانند بچه هایی که دود کش را تمیز می کنند شده بود. تمام لباس ها و کلاه آن ها از گرده ذغال سنگ پوشیده شده بود.
آدرس بزرگترین سایت همسریابی
هر کادم از آن ها وارد کابین چراغ های معدن شده و چراغ خود را به میخی از دیوار آویزان کردند. گرچه من با کمال دقت نگاه می کردم ولی تا وقتی که بزرگترین سایت همسریابی خودش را دوان دوان به من نرسانده بود او را نشناختم. من به راحتی می توانستم از پهلوی او عبور کرده و او را نشناسم. مشکل بود که بتوان تصور کرد که این موجود سر تا پا سیاه همان الکسیس است که لباس های تمیز می پوشید، آستین هایش را بالا می زد و پوست سفیدش از یقه بازش به چشم می خورد.
او همان طور که به طرف من می دوید به سمت یک مرد حدود حدود چهل سال رو کرده و فریاد می زد: " این خود رمی است. او برای دیدن من آمده است. " عموی بزرگترین سایت همسریابی ایران مردی درشت هیکل با صورتی ملایم بود. جای تعجب نبود چون این مرد برادر آقای آکین بود و مثل خود او مهربان و نیکوکار بود. او در حالی که لبخند می زد گفت: " ما مدتی است که انتظار تورا می کشیدیم. " من هم در جواب او با لبخندی گفتم: " راه پاریس تا اینجا راه کاملا طولانی است. " او در حالی که می خندید گفت: " راه طولانی است و پاهای شما هم خیلی کوتاه است.
"بزرگترین سایت همسریابی ازدواج موقت که از دیدن الکسیس خوشحال شده بود بدون توجه به گرد آلود بودن او خود را به پاهای او می مالید. در این فاصله من برای عمو گاسپار توضیح دادم که مایتا دوست و شریک من است و هیچ کس بهتر از او شیپور نمی زند. عمو گاسپار گفت: " خوب... این هم آقای بزرگترین سایت همسریابی ازدواج موقت است. شما فردا را استراحت خواهید کرد و چون یکشنبه است ما را سرگرم خواهید کرد. بزرگترین سایت همسریابی می گوید که این سگ از یک مدیر مدرسه و یک هنرپیشه مشترکا با هوش تر است. هر چقدر که من در مقابل زن عمو ناراحت بودم در مقابل خود عمو احساس راحتی و آرامش می کردم. او با خوش مشربی گفت:
" من مطمئن هستم که شما دو نفر حرف های زیادی دارید که بهم بزنید. من هم می روم و با این پسری که می گویی آن قدر خوب شیپور می زند صحبت می کنم.