اگه برای همیشه پاهاش رو از دست بده چی؟ به صورتش نگاه کردم. غرق عرق بود و اخم کرده بود. انگار داشت تاقتش تموم می شد، ولی هنوز قدم می گذاشت و دردش رو بین اخماش پنهون می کرد. صدای پچ پچ مردم، تعجب بلیط هواپیما خارجي الی گشت و ستاره و سکوت پروفسور، منو بیشتر عذاب می داد! تاقت نیاوردم...نتونستم، داد زدم و گفتم: بسه، بسه بليط هواپيما خارجي الي گشت. خواهش می کنم تمومش کن! کافی بود این رو بگم تا بین اون همه خورده شیشه، پس بیافته. خم شده بود و بلندبلند نفس می کشید.
بلیط هواپیمایی خارجي الی بلیط هواپیمایی خارجي الی گشتپ رو لعنت می فرستادم
من هم بی قرار و بی تاب اشک می ریختم و فقط پروفسور و بلیط هواپیمایی خارجي الی بلیط هواپیمایی خارجي الی گشتپ رو لعنت می فرستادم! حاال فهمیدم منظورشون از حرفاشون چی بوده، من برای بليط هواپيما خارجي الي گشت واقعا مهم بودم! دوباره بلند شد. با چشم های به خون نشسته به من نگاه می کرد. انگار دیگه نمی تونست. منم نمی خواستم بیشتر از این حرکتی بکنه. زمین پر از خون بود. قلبم داشت تیکه تیکه می شد. اگه برعکس بشه، منم براش همین کارو می کنم؟ واقعا چرا این کارو می کنه؟ اونقدرا هم ارزش ندارم که به خاطر من با جونش بازی کنه...نه ارزش ندارم. دوباره ناله کردم و با عجز گفتم: آژانس هواپیمایی داخلی التماست می کنم تمومش کن. تمومش کن. بازوی پروفسور رو گاز گرفتم که هوار کشید. باالخره از حصار دستاش بیرون اومدم و روبروش قرار گرفتم. در حالی که به بليط هواپيما خارجي الي گشت نگاه می کردم، گفتم: خیلی پستین آشغاال، باالخره میان همتون رو به سزای کارتون می رسونن. شما بی رحمین...احمقین. هیچی حالیتون نیست. بلیط هواپیمایی خارجي الی بلیط هواپیمایی خارجي الی گشتپ در حالی که داشت بازوش رو مالش می داد، با حرص و عصبانیت گفت: ماشالا زبون خوبی هم داری عجوزه. شاید همین زبونت بليط هواپيما خارجي الي گشت رو به این روز در آورده. ببینش، به خاطرت داره چه فداکاریی می کنه.
به بلیط هواپیما خارجي الی گشت نگاه کردم
به بلیط هواپیما خارجي الی گشت نگاه کردم. تقریبا نیمی از راه رو اومده بود. نمی دونستم چه کار کنم، تموم بدنم کرخت شده بود و در برابر جون نیمه تموم بلیط هواپیما خارجي الی گشت، کم آوردم. پلکام رو هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم... آرتین از بی قراری و نگرانی، اینور واونور می رفتم. محتشمی هنوز خبری نیورده بود و این مسئله بیشتر منو کالفه کرده بود. نمیدونم تو اون عمارت چه خبر بود که قلبم داشت از سینم بیرون میزد. از نگرانی رو پای خودم بند نبودم و دلم می خواست، فریاد بزنم. داره چی به روز عسل میاد؟ نکنه امشب کارش رو تموم کنن. فکرش رو نمی کردم وجود اون سه عوضی، برای کارمون دردسر ساز بشه. اصال نفهمیدم چطور لو رفتن. آخ ، کمک کن. تو رو جون بنده ی خوبت کمکم کن. به ماشین تکیه زدم که یهو سر و کله ی محتشمی پیدا شد. تکیه امو از ماشین گرفتم و با داد گفتم: چی شد؟ چی فهمیدی؟ در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
قربان نگهبان زیادی تو حیاط نبود. همونارو میتونیم.رد کنیم تا به سالن برسیم؛ اما انگار اتفاقی داره میفته که خبری از رقص و موزیک نیست. سری تکون دادم و گفتم: بسیار خوب نیرو رو خبر کن. محتشمی سری تکون داد و با بی سیم به بقیه ی نیرو خبر داد؛ اونا هم دقیقه نکشیده خودشون رو رسوندن. کنار دروازه ایستادم و در حالی که دستم بود، داخل رو چک کردم. محتشمی جلو اومد و گفت: قربان من یک میانبر بلدم. دنبالم بیاید. سری تکون دادم و دنبال محتشمی رفتم. پشت عمارت یک در کوچیک بود. از اون در داخل رفتیم که به یک حیاط پر شاخ و برگ رسیدیم. تعداد ماشین ها کمتر از حد معمول بود؛ یعنی اون داخل چه خبره؟ همین سوالم، با صدای شلیک گلوله تموم شد.