این کار گاو تصمیم مرا مسجل کرد. من گفتم: " خیلی خوب... ۲۱۰ فرانک. " و چون فکر کردم که معامله پایان یافته است دست دراز کردم که افسار سایت دوست یابی تهران را بگیرم. مرد روستایی دست مرا کنار زد و گفت: " آیا شما با خودتام طناب آورده اید؟ من گاو را فروخته ام ولی طنابش را که نفروخته ام. " این طناب برای ما بیست شاهی دیگر آب خورد.
حالا بالاخره ما صاحب سايت دوست يابي تهران بیست شده بودیم
حالا بالاخره ما صاحب سايت دوست يابي تهران بیست شده بودیم ولی دیگر هیچ پولی برای ما باقی نمانده بود که برای حیوان زبان بسته و خودمان غذایی تهیه کنیم. ما به گرمی از دامپزشک برای محبتی که به ما کرده بود تشکر کردیم، دستش را فشرده و خداحافظی کردیم. ما به مهمانخانه باز گشته و گاو را در طویله قرار دادیم. به خاطر بازاری که در دهکده ایجاد شده بود آن روز این محل واقعا شلوغ شده بود. مردم از تمام دهات اطراف به آن جا آمده بودند. من و ماتیا صلاح در این دیدیم که هر کدام از ما بیک طرف رفته و بخت خود را جداگانه بیازماییم. وقتی شب به مهمانخانه بر گشتیم ماتیا چهار سایت دوستیابی رایگان تهران با خود آورده بود و من سه فرانک و نیم. هفت سایت دوستیابی رایگان تهران و نیم یک ثروت واقعی بود. ما مستخدمه مهمانخانه را ترغیب کردیم که سايت دوست يابي تهران ما را بدوشد و ما برای سایت دوست یابی در تهران شیر تازه داشتیم. بقیه شیر را هم به خود مستخدمه دادیم. ما هرگز شامی به این خوشمزگی نخورده بودیم. ما از کیفیت شیر سایت دوست پسر یابی تهران به قدری خوشحال شده بودیم که به محض این که شام به پایان رسید به طویله رفته و این گنجینه خود را در آغوش گرفتیم. سایت دوست یابی تهران ظاهرا این ابراز احساسات ما را درک کرده و با زبان بزرگ خود صورت ما را لیسید. در مورد علت این که ما گاو را بوسیدیم و سایت دوست پسر یابی تهران هم در جواب ما را بوسید ما را تا این حد خوشحال کرد باید بگویم که هردو ما از کودکی عادت به ابراز توجه و محبت نداشته و مثل بقیه کودکان ناز و نوازش نشده بودیم. ما مثل بچه هایی نبودیم که آن قدر به آن ها محبت می شود که مجبور می شوند از خودشان در مقابل بوسه های زیاد اطرافیان دفاع کنند. روز بعد ما صبح زود به سمت دهکده شاوانون براه افتادیم. من از کمک هایی که بهترین سایت دوست یابی تهران به من کرده بود از ته قلب سپاسگزار بودم. بدون او من هرگز قادر نبودم که چنین پولی را جمع آوری کنم. به همین دلیل من به او اجازه دادم که سرپرستی گاو را به عهده گرفته و افسار حیوان زیبا را به او سپردم. او با نهایت خوشحالی و غرور طناب گاو را می کشید و من و کاپی در پشت آن ها حرکت می کردیم. سایت دوست دختر یابی تهران واقعا بسیار زیبا بود. سایت دوست پسر یابی تهران کمی در موقع راه رفتن به دو طرف متمایل شده و با وقار راه می رفت. مثل این بود که ارزش و اعتبار خودش را درک می کرد. من نمی خواستم که حیوان به این زیبایی را بی جهت خسته کنم به همین دلیل تصمیم گرفتم که آن غروب به دهکده شاوانون نرویم. فردا صبح زود به آنجا وارد خواهیم شد. این چیزی بود که ما خیال داشتیم انجام بدهیم و این چیزی بود که اتفاق افتاد. من خیال داشتم که در همان دهکده ای من اولین شب را با ویتالیس در آن صبح کردیم بمانم. کاپی که دید من غمگین هستم جلو آمد و کنار من نشست. قبل از این که ما به این دهکده برسیم به یک نقطه سبز و خرم رسیدیم که ما اسباب و اثاثیه خود را روی چمن ها گذاشته و تصمیم گرفتیم که در آنجا قدری استراحت کنیم.
ما گاو خود به گودال بزرگی که در آن نزدیکی بود وارد کردیم. در ابتدا من می خواستم که افسارش را نگاه دارم ولی این طور به نظر می رسید که این گاو به خوردن علف های تازه عادت دارد. من طناب را دور شاخ هایش پیچیدم و در کناری نشسته و آماده صرف سایت دوست یابی در تهران شدم. طبیعتا شام ما خیلی قبل از غذای گاو تمام شد و بعد از این که مدتی نشسته و زیبایی سایت دوست یابی تهران را تحسین می کردیم با هم قرار گذاشتیم که در این فرصت یک بازی بکنیم. بازی ما تمام شد و سایت دوست دختر یابی تهران هنوز مشغول خوردن علف بود. وقتی من به طرفش رفتم نگاهی به من انداخت و با عجله یک دسته چمن را از ریشه بیرون کشید که به من بفهماند هنوز سیر نشده است.
ماتیا گفت: " یک لحظه صبر کن... " من گفتم: " آیا نمی دانی که گاو تمام روز را می تواند به خوردن صرف کند؟ " او گفت: " خیلی خوب... ولی کمی صبر کن. " ما اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده و ساز های خود را برداشتیم.
بهترین سایت دوست یابی تهران
گاو هنوز با جدیت مشغول خوردن بود. بهترین سایت دوست یابی تهران گفت: " برای این که حواس او را پرت کنم و از خوردن دست بکشد یک قطعه موسیقی با شیپور برایش خواهم زد. وقتی من در سیرک گاسو کار می کردم یک سایت دوست دختر یابی تهران بود که موسیقی خیلی دوست داشت. " ماتیا شروع به نواختن یک موسیقی شاد کرد. به محض این که موسیقی شروع شد سايت دوست يابي تهران از خوردن باز ایستاد و سرش را بالا گرفت. بعد قبل از این که من بتوانم افسارش را بگیرم چهار نعل شروع به دویدن کرد.
سوالاتی از ما کردند که سايت دوست يابي تهران را از کجا بدست آوردیم
ما به دنبال او دویده و اسم او را فریاد می کردیم. من به کاپی فرمان دادم که او را تعقیب کرده و متوقف کند. یک سگ گله در چنین وضعی از جلو به گاو حمله کرده و پوزه او را گاز می گیرد ولی کاپی از این باهوش تر بود. او به پاهای عقب گاو می پرید. طبیعتا این کار باعث می شد که سایت دوست یابی تهران بیست سریع تر بدود. گاو با سرعت به سمت دهکده ای که ما چند دقیقه قبل ترک کرده بودیم می دوید. جاده مستقیم بود و ما چند نفر روستایی را دیدیم که در مسیر سايت دوست يابي تهران ایستاده و قصد متوقف کردن آن را داشتند. ما دیگر لازم نمی دانستیم که با سرعت زیاد گاو را تعقیب کنیم چون می دانستیم که دیگر نمی تواند از چنگ ما فرار کند. ما می بایستی از آدم های خوبی که او را متوقف کرده بودن آن را طلب می کردیم. وقتی ما وارد صحنه شدیم تعداد زیادی روستاییان دور گاو جمع شده بودند. به جای این که فورا گاو را به ما پس به دهنه آن ها شروع به سوالاتی از ما کردند که سايت دوست يابي تهران را از کجا به دست آورده و به کجا می بریم. آن ها می گفتند که تا حقیقت آشکار نشده ما بایستی به زندان برویم. با شنیدن اسم زندان من رنگم پرید و به لکنت زبان افتادم. از فرط دوندگی هم نفس در سینه ام حبس شده و قادر به حرف زدن نبودم. در همین موقع یک مامور هم رسید و همه داستان برای او تشریح شد. چون وضع کاملا مشخص نبود مامور تصمیم گرفت که تا روشن شدن وضع اثبات مالکیت ما، ما را توقیف کرده و به زندان ببرد. این طور به نظر می رسید که تمام ده در پشت سر ما به طرف شهرداری ده در حال حرکت هستند. جمعیت ما را تمسخر کرده و به ما نسبت های بد می دادند. اعتقاد من بر اینست که اگر از ما دفاع نمی کرد این گروه ما را در همان جا لینچ کرده و جسد ما را از درخت آویزان می کردند. مردی که شهردار بود نمی خواست ما را به زندان بیاندازد.
تو برای یک سایت دوست یابی تهران بیست شیپور بزنی
من فکر کردم که او عجب آدم خوبی بود. هرچند که در آخر با اصرار او را وادار کرد که دست در جیب کرده و دسته کلید خود را در بیاورد. او در زندان را باز کرد و مارا به داخل زندان فرستاد. در این جا بود که من فهمیدم که او چرا میل نداشت ما را قبول کند. او روی تمام نیمکت های زندان پیازهای باغچه اش را پهن کرده بود که خشک بشوند. او مجبور شد که همه پیازها را در یک گوشه جمع کند. آن ها ما را گشته و پول، کبریت و چاقو های ما را از ما گرفتند. بعد ما را برای آن شب زندانی کردند. وقتی ما تنها شدیم ماتیا گفت: " من آرزو می کنم که تو تنبیه سختی برای من در نظر بگیری. این صورت من... هر چقدر میل داری به من سیلی بزن. " من جواب دادم: " من احمق بودم که گذاشتم تو برای یک سایت دوست یابی تهران بیست شیپور بزنی. " ماتیا که تقریبا به گریه افتاده بود گفت: " من خودم را گناهکار می دانم. سایت دوست یابی تهران بیچاره. "