الکسیس می خواست در باره مسافرت ما اطلاعاتی کسب کند و من هم می خواستم که در باره کار او بدانم. ما آن قدر مشتاق سوال کردن از همدیگر بودیم که به سختی می توانستیم برای جواب صبر کنیم. وقتی ما به خانه رسیدیم عمو گاسپار ما را برای شام دعوت کرد. هیچوقت من از یک دعوت تا این حد خوشحال نشده بودم چون استقبالی که زن عمو از ما کرد امید زیادی در ما به وجود نیاورد.
وقتی وارد خانه شدیم او ما را به خانمش معرفی کرد و گفت: " این هم رمی و دوستش. " ما همه پشت میز برای صرف شام نشستیم. شام خیلی طول نکشید چون زن عمو شام مختصری درست کرده بود و روی میز بیشتر تنقلات بود تا غذا. مرد معدنچی بعد از کار طاقت فرسای روزانه این شام محقر را بدون یک کلمه گله و شکایت خورد و از خانمش تشکر کرد.
من می توانم آن شب را با شیدای بخوابم
او یک مرد صلح طلب ساده ای بود که از جنگ و دعوا گریزان بود. او هرگز از چیزی شکایت نمی کرد و اگر چیزی هم می گفت در نهایت آرامش و ملایمت بیان می کرد. خیلی زود شام به پایان رسید. عمو گاسپار به من گفت که من می توانم آن شب را با شیدای بخوابم و به شیدایی هم گفت که اگر با او به آشپزخانه برود، در آنجا او برایش یک رختخواب پهن خواهد کرد. الکسیس و من تا پاسی از شب گذشته با هم گفتگو می کردیم. هر چیز که شیدای می گفت برای من جالب و هیجان انگیز بود. من پیوسته دلم می خواست موقعیتی پیدا کنم که بتوانم یک معدن را از نزدیک ببینم. ولی وقتی روز بعد با عمو گاسپار در باره معدن صحبت می کردیم به من گفت که امکان این که بتواند مرا با خود به زیر سایت شیدایی ببرد وجود ندارد چون فقط افرادی که در آنجا کار می کنند اجازه دارند وارد زیرزمین های معدن بشوند. او گفت: " اگر می خواهی شیدایی صیغه چی بشوی مانعی ندارد. این کار هم مدل بقیه کار ها است. ولی اگر از من می پرسی بهتر است که در خیابان ها آواز بخوانی تا از طریق کار در معدن پول در بیاوری. ولی اگر بخواهی اینجا بمانی مشکلی نیست و می توانی پهلوی الکسیس بمانی. برای شیدایی هم یک فکری خواهیم کرد. البته شغلی که نواختن شیپور نباشد. " حقیقت این بود که من کمترین علاقه ای به ماندن در وارس را نداشتم ولی کنجکاوی زیادی در یک مورد دیگر داشتم. من تصمیم داشتم که شهر وارس را خیلی زود ترک کنم که اتفاقی پیش آمد که من توانستم سختی ها و خطرات کار معدن را برای خودم کشف کنم. درست روزی که من قرار بود از شهر وارس بروم یک تکه بزرگ ذغال سنگ روی دست شیدای افتاد و نزدیک بود انگشتان او را له کند.
او برای چندین روز اجازه استفاده از دستش را نداشت. عمو گاسپار ناراحت و نگران شده بود چون حالا او کسی را نداشت که گاری ذغال سنگ او را حرکت بدهد. نتیجه این بود که او هم در این چند روز مجبور به اقامت در خانه می شد که از نظر مالی برای او وضع بدی را پیش می آورد. آنروز وقتی او از سر کار به خانه بازگشت و تمام سعی او برای پیدا کردن یک پسر که موقتا کار الکسیس را انجام بدهد به جایی نرسیده بود من از او پرسیدم: " چرا این کار موقت را به من نمی دهید؟ " او جواب داد: " من فکر می کردم که شاید کار حرکت دادن گاری ذغال سنگ کار سنگینی برای تو باشد. ولی اگر تو مایل هستی که این کار را موقتا تا دست شیدای خوب نشده انجام بدهی این کمک بزرگی برای من خواهد بود. پیدا کردن کسی که این کار را فقط برای چند روز انجام بدهد کار ساده ای نیست." ماتیا که به حرف های ما گوش می کرد گفت: " وقتی که شما در شیدایی صیغه مشغول ورود به سایت همسریابی شیدایی هستید من هم بیکار نخواهم نشست.
من کاپی را برمی دارم و سعی خودم را انجام می دهم که مبلغی به پول های خرید گاو اضافه کنم.
سه ماهی که ما در هوای آزاد زندگی کرده بودیم شیدایی را به کلی تغییر داده بود.
" سه ماهی که ما در هوای آزاد زندگی کرده بودیم شیدایی را به کلی تغییر داده بود. او دیگر آن پسر بچه نحیف و مریض که به دیوار کلیسا تکیه داده بود نبود. آن هیولا با سر بزرگ هم که روز اول در خانه گاروفولی دیده بودم و وظیفه اش نگهبانی از سوپ قفل شده بود حالا جای خود را به یک پسر معمولی داده بود. از برکت هوای پاک و تازه و نور خورشید او دیگر آن سر درد های کشنده را نداشت و در راه پیمایی های طولانی ما همیشه با خلق خوش و خنده رو بود. بدون او من واقعا تنها بودم. روحیات ما به کلی با هم متفاوت بود و شاید این خودش دلیل خوبی بود که ما با هم به راحتی کنار می آمدیم. او اخلاق ملایمی داشت، خنده رو و قدری سهل انگار بود. ما گاهی باهم مجادله ای هم داشتیم. به خصوص وقتی که من سعی می کردم به او خواندن و نوشتن و موسیقی بیاموزم.
من فاقد شکیبایی یک معلم مدرسه بودم و گاهی با او به تندی رفتار می کردم ولی حتی یک بار نشد که او متغییر شده و در صدد جوابگویی بر بیاید.
سایت شیدایی
این طور مقرر شد که در غیاب من، ماتیا و کاپی به حومه شهر وارس رفته و سعی کنند که با بر پا کردن نمایشی پولی هر چند مختصر بدست بیاورند. من سعی کردم که این ترتیبات را برای کاپی توضیح بدهم. کاپی با دقت به حرف های من گوش کرد و با یک پارس به من فهماند که همه چیز را به خوبی درک کرده است. روز بعد به دنبال عمو گاسپار من به اعماق تاریک معدن وارد شدم. او به من هشدار داد که بایستی خیلی مواظب باشم ولی این هشدار مفری نداشت چون هیچکس به میل خود و با خوشحالی آفتاب و هوای پاک و سالم را رها نمی کند که به اعماق سایت شیدایی در میان گرد خاک ذغال سنگ گردش کند. وقتی ما وارد تالار طولانی افقی شیدایی صیغه شدیم و پیش رفتیم من از روی غریزه به پشت سرم نگاه کردم. مدخل دخمه حالا از راه دور مانند یک حباب نور به چشم می خورد. مانند ماه در آسمان شب. در پایین، من نور چراغ معدنچیان دیگر را می دیدم که به اطراف حرکت می کردند. ما به طبقه ای رسیدیم که عمو گاسپار در آنجا ورود به سایت همسریابی شیدایی می کرد. تمام آن هایی که شغل کشیدن گاری را داشتند به استثنای یک نفر، پسر بچه هایی همسن و سال من بودند. آن یک نفر پیرمرد کوچک اندامی بود که او را پروفسور می نامیدند. او در گذشته در معدن شغل نجاری داشت ولی به علت حادثه ای که برایش پیش آمد انگشتان دستش را از دست داده بود. او دیگر قادر به انجام کار نجاری نبود و به این ورود به سایت همسریابی شیدایی گماشته شد. خیلی زود متوجه شده بود که معنای کار کردن در زیر سایت شیدایی و گرد و خاک شیدایی صیغه چیست.