به محتشمی نگاه کردم. برای اولین بار دست و پام می لرزید. خب، حقم دارم. جون دو نفر از عزیزام تو دست اون شارالتاناست. پشت پنجره ی قدی ایستادم و سعی کردم سالن رو نگاه کنم.
شاهین و چند تا کنار سایت ثبت نام همسریابی ایستاده بودند. داشتند به جایی نگاه می کردند که از من دید من نا معلوم بود. به قیافه ی داداشم نگاه کردم؛ این چرا انقدر عصبانیه؟
طولی نکشید که شاهین اون رو به سمت جلو پرت کرد. قلبم با این کار شروع به تپیدن کرد. محتشمی کنار گوشم زمزمه کرد و گفت: قربان داداشتون، داداشتون. به محتشمی نگاه کردم که ده قدمی من، اونور تر داشت داخل رو نگاه می کرد.
سریع سمت محتشمی رفتم و داخل رو نگاه کردم. داداشم بین، بین اون همه خورده شیشه چه کار می کنه؟ چرا عصبانیه؟ چرا دارم حس میکنم آروم و قرار نداره. دیگه نمی تونستم منتظر بمونم.
تونستم ثبت نام سایت همسریابی نازیار رو هم ببینم
با تعلل خودم رو به در رسوندم و کناری ایستادم و از الی در داخل رو پاییدم. حالا تونستم ثبت نام سایت همسریابی نازیار رو هم ببینم. تموم وجودم غرق عصبانیت بی حد و نسب شد. دلم می خواست فریاد بزنم. خانم کوچولوی دوست داشتنی، حصار آغوش ثبت نام سایت همسریابی دو همدم عوضی بود. یک هم درست جای شقیقش بود. برای اولین بار نمی دونستم، چه کار کنم؟!
- سرم رو برگدوندم که با دو جفت چشم توسی، به خون نشسته مواجه شدم. سایت ثبت نام همسریابی، سایت ثبت نام همسریابی همدم داشت با درد بسیار عمیق، به سمت ثبت نام سایت همسریابی نازیار حرکت می کرد. تموم خورده شیشه ها تو پاش فرو رفته بودند و زمین پر از خون بود.
- قلبم اذیت شد...خیلی اذیت شد. یعنی، یعنی سایت ثبت نام همسریابی هم واقعا عاشق ثبت نام سایت همسریابی بهترین همسر شد. به خاطر همین بود که انقدر مشکوک می زد.
- از ماجرای تو کلبه و رستوران، حتی خبر رسوایی اون نوچه ها، به خاطر همین بود که سایت ثبت نام همسریابی، باالخره کم آورده! اشکام راه خودشون رو باز کرده بودند.
یهو ثبت نام سایت همسریابی دو همدم با جیغ از پروفسور فاصله گرفت
داشتم خم می شدم که یهو ثبت نام سایت همسریابی دو همدم با جیغ از پروفسور فاصله گرفت و با داد گفت : خیلی پستین آشغاال، باالخره میان همتون رو به سزای کارتون می رسونن. شما بی رحمین...احمقین. هیچی حالیتون نیست. نمیدونم دیگه ثبت نام سایت همسریابی همسان گزینی چی گفت که بعد از مدتی ثبت نام سایت همسریابی دوهمدل روی زمین افتاد. خواستم کنترلم رو از دست بدم که محتشمی من رو گرفت. ثبت نام سایت همسریابی نازیار داد کشید و این دفعه، پر سرعت تر راه شیشه ای رو رد کرد و خودش رو به ثبت نام سایت همسریابی هلو رسوند. نیرو ها پشت سرم بودند. منتظر دستور من ایستاده بودند و من هیچ عکس العملی نشون نمی دادم. تنها به سایت ثبت نام همسریابی همدم نیمه جون و ثبت نام سایت همسریابی دوهمدل بیهوش، خیره شده بودم. نمیدونم چی شد که دستام رو باال آوردم و عملیات رو شروع کردم.
ثبت نام سایت همسریابی همسان گزینی با ترس بهم نگاه کرد
سریع در رو باز کردم و وارد سالن شدم. شاهین و ثبت نام سایت همسریابی همسان گزینی با ترس بهم نگاه کردند. قیافشون دیدنی بود! رو سمت جفتشون نشونه گرفتم و گفتم: وقتتون دیگه تموم شده بزدالی بی همه چیز. به سایت ثبت نام همسریابی همدم نگاه کردم. جسم بی جونش، ثبت نام سایت همسریابی هلو رو در آغوش گرفته بود و با زجر و ناتوانی گریه می کرد. انگار که دوباره درداش یادش بیان، انگار که دیگه تحمل درد نداشته باشه و انگار تحمل از دست دادن عزیزش رو نداشته باشه. با چشمای خون آلود بهم نگاه کرد و گفت: نمی خوام از دستش بدم. داد کشید و گفت: نمی خوام از دستش بدم. حاال که به خودم اومدم، متوجه شدم ثبت نام سایت همسریابی بهترین همسر هم تیر خورده بود.