تو خیابونای تهران راه میرم... هی ااااا..یکی به فکر لینه که ترشیدس شوهر نداره گرچه خیلی بدبخته چون پسرا حتی ارزش فکر کردنم ندارن..که بهشون فکر کنی!! یکی مثه منم داره به بربختیش فک میکنه به اینکه مجبوره آدم بکشه!! پنج نفر... پنج نفر هم کم نیستند.. چطور راحت در مورد قتل حرف میزنه.. مگه اونا آدم نیستن؟؟ مگه حق زندگی ندارن؟؟.. من اینکارو نمیکنم هرگزززز...
به تیمارستان رسیدمو وارد شدم بعد از تیم ساعت دوندگی رسیدم به اتاق پدر وب سایت صیغه یابی.. وارد اتاق شدم که چشمم به مرد میانسالی خورد من: ببخشید آقای رویانی؟؟ پشت به من بود که با این حرکت به سمت من چرخید. . نگاهم کردو گفت: چیکار داری دختر جون؟؟؟ من: میشه با هم حرف بزنیم؟ پوزخندی صدا دار زدو گفت: هه... برو. .. روانشناسی؟؟ هر کی هستی برو با نیش کالمو لحن خاصی ادامه حرفشو زد: چون من دیوونه ام. .. من: من دوست وب سایت صیغه یابی ام دخترتون! بهم نگاهی انداخت که یعنی دروغ میگی که گفتم: نه نه.. باور کنین دروغ نمیگم...فقط میخوام باهاتون حرف بزنم خودش کو؟؟ کی؟؟
سایت ازدواج موقت رایگان تکون شدیدی خوردم.
سایت ازدواج موقت رایگان تکون شدیدی خوردم.. عنی نیدونست که سایت ازدواج موقت رایگان مرده؟؟ پحوری بهش بگم؟؟ یعنی بهش بگم دخترت خودشو دار زده؟؟ من: وب سایت صیغه یابی؟؟؟ خب.. اممم..اممن... قصش مفصله میتونم بشینم؟؟ پدر سایت ازدواج موقت با عکس: کجاست؟؟؟ دخترم کو؟؟ داد کشید... سرم داد کشید... هیچ کس حقی نداشت که سر من... هاشمی.. تک دختر آراد هاشمی دادبزنه حتی اگه سنش از مت باالتر باشه و احترامش واجب؟! پدرم حتی سر من داد نکشید که این مرتیکه سر من داد میکشه!! هی هی درست صحبت کنا؟! هه.. احوال وب سایت صیغه یابی خانم با پدرم درس صحبت کن صحبت نکنم چی میشه؟؟؟؟ بدبخت میشی؟!!!! مثال چی کار میکنی؟؟ نجاتت نمیدم... تعداد مقتوال هم زیاد میشه. یهورنگم پرید که پدر سایت ازدواج موقت با عکس گفت: چرا رنگت پریده؟؟ اتفاقی افتاده؟؟ آره؟؟
میدونستم آخر این سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن کله شق یه کاری میکنه!!
میدونستم. . میدونستم آخر این سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن کله شق یه کاری میکنه!!! حاال چیکار کرده؟؟؟ مونده بودم چه جوری بگم...آب دهنمو قورت دادم به سرعت نور چشام یخ بست و با بی حس ترین و سرد ترین صدای ممکن اما محکمو قوی گفتم: سایت ازدواج موقت رایگان مرده...خودشو دار زده..!! 6 ماه و چهار ساعتو پنجاه و یک دقیقه و سیو هفت ثانیه قبل نگاهی انداخت به فرد رو به رویش.. دوستش بود... پوز خندی زد!!! چه دوستی؟! دوستی که بادستانش به درک پیوست؟؟؟؟؟؟؟
نمیخواست به چیز های منفی فکر کند..خواست قهقهه ای بزند اما... او که شیطان نبود... بود..؟؟؟ او که ابتدا بد نبود بود؟! او که اینقدر بیرحم نبود بود؟؟!! به دستان خونی اش نگاهی انداخت... پوزخندی زد... او خود شیطان بود... خود خودش...قهقهه ای زدو به جسم بی جان روبرویش نگاهی انداخت... ناگهان پنجره ها باز شد.. پرده ها کنار رفت.. باد صدای غرش هایش را از سر انداخته بود...فهمید موقع رفتن است... رژ لب حیغش را درآورد و روبه روی آینه ایستاد... به چشمان بنفشش نگاهی انداخت و بازهم پوزخند... داشت دیر میشد... رژ لب را در دستانش قرار داد و روی آینه بازهم میخواست بنویسد که مجبور بودم اما اینبار انگار نظرش عوض شده بود... رژ لب را در دستانش فشار داد... چشم هایش را بست و دوباره باز کرد به خود نگاهی انداخت..و مصمم بر روی آینه بزرگ سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن نوشت: دوست داشتم. کارش تمام شده بود... دوباره به دختری که خودش با دستانش جان را از او گرفته بود نگاهی انداخت و گفت: از همون اولشم ازت خوشم نمیومد.. به راحتی از دیوار عبور کردو ناپدید شد... مثل بار های دیگر. دوساعتی بود که از تیمارستان برگشته بودم. .. باور اون چیزهایی که شنیده بودم وسم یکم سخت بود...