حلما خودشو تو بغل مامان انداخت. لبخند زنان به قربون صدقه های مامان و لوس کردنای حلما نگاه کردم و گفتم: _ مامان حلما رو نگه میداری؟؟ مامان نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
_ کجا؟؟ مردد نگاش کردم و گفتم:
_ میریم جشن تولد.
_ تولد کی؟؟
این کار درستی نیست آموزش ساخت سایت همسریابی
_ پویا. تو چشای هم زول زدیم که مامان گفت: _ داری میری عمارت؟؟ سری تکان دادم که گفت: _ این کار درستی نیست آموزش ساخت سایت همسریابی. _ چرا فیلم آموزش همسریابی اینکه میخوام پویا رو بعد از یک سال ببینم درست نیست؟؟ _ رفتنت به اون عمارت غلطه.اونم با امیرسام. _ نه مامان.نگران نباش.هیچی نمیشه.آخرش که چی؟؟آخرش که موضوغ ازدواجمو میفهمه. مامان نگاهشو به زمین دوخت و گفت: _ آموزش همسریابی میدونه ازدواج کردی.فقط نمیدونه شوهرت کیه. _ منظورت چیه از کجا میدونه؟؟
خاله مهری چیزی گفته؟؟
مامان با حالت مرددی داخل رفت و حلما رو روی مبل گذاشت و گفت: _ بیا تو. کفشامو در آوردم و رفتم داخل. با کنجکاوی پرسیدم: _ شما چی میدونید آموزش همسریابی با عکس _ چایی میخوری؟؟ داشت سمت آشپزخونه میرفت که دستشو گرفتم و گفتم: _ چی میدونی که من نمیدونم آموزش همسریابی با عکس تو چشام زول زد و با دودلی گفت: _ شب ازدواجت.... _ شب ازدواجم چی؟؟
_ آموزش همسریابی اومد اینجا.. مات و مبهوت به مامان زول زدم و زمزمه کردم: _ اومد اینجا؟؟؟ _ آره.سراغتو میگرفت...مُسر بود تا ببینتت.... _ اومده بود منو ببینه؟؟ _ گفتم امشب عروسیته.گفتم دست از سرت برداره.دست برداره تا رنگ خوشبختی رو ببینی. با دهانی باز به مامان نگاه کردم.... _ چرا حاال آموزش سایت همسریابی چرا حاال باید اینو بشنوم؟؟ چرا آموزش سایت همسریابی چرا؟؟ با بغض به آموزش همسریابی هلو خیره شدم: _ چرا زودتر نگفتی آموزش سایت همسریابی _ چی میگفتم؟؟ یا اصال اگه میگفتم قرار بود چیکار کنی؟؟تو داشتی ازدواج میکر دی چرا باید اوقاتتو تلخ میکردم؟؟فقط اینو گفتم تا بدونی اون از ازدواجت باخبره. تو چشام داشت اشک جمع میشد که صدای امیرسام منو به خودم آورد: _ آموزش ساخت سایت همسریابی هنوز اینجایی؟؟ نم اشکو با احتیاط از گوشه ی چشمم گرفتم تا آرایشم به هم نریزه. بدون هیچ حرفی از خونه ی آموزش همسریابی هلو بیرون اومدم و به گریه ی حلما پشت سرم اهمیت ندادم. کفشامو پوشیدم و به امیرسام که گوشه ی پله ها ایستاده بود گفتم: _ مانتومو بپوشم الآن میام. وارد خونه شدم بعد از برداشتن کیف و مانتوم از خونه بیرون اومدم و همراه امیرسام از خونه خارج شدیم.... به خیابونای شلوغ شهر چشم دوخته بودم که امیر گفت: _ طوری شده؟؟ _ چیزی نیست. _ از الآن دپرس شدی که. _ نه موضوع این نیست. _ پس چیه؟؟ کالفه نگاهی بهش انداختم و بخاطر اینکه ناراحتش نکنم با لحن شوخی گفتم: _ تو حواست به رانندگیه یا من؟؟_ هردو.عادت ندارم کسی کنارم باشه و ساکت باشه.یه چیزی بگو. _ خوب چی بگم؟؟ کمی فکر کردم و به یکباره پرسیدم: _ چند وقته با آموزش همسریابی دوستید؟؟؟ کالفه ودلخور و ناراحت نگاهی بهم انداخت و گفت: _ شد تو حرف بزنی و چیزی راجع به آموزش همسریابی نگی؟؟
آموزش همسریابی با عکس یا پویا.گاهی فکر میکنم
یا حرف از آموزش همسریابی با عکس یا پویا.گاهی فکر میکنم هیچ حضوری تو زندگیت ندارم فیلم آموزش همسریابی. قصد ناراحت کردنشو نداشتم.فقط یه سوال بود. با ناراحتی گفتم:
_ تو میگی حس مادرانه رو درک نمیکنم، قبول.ولی تو هم حس غیرت یه مردو درک نمیکنی فیلم آموزش همسریابی......من شوهرتم.تو با چه اجازه ای حرف از مرد دیگه ای پیش من میزنی؟؟ نه من....هر مرد دیگه ای به جای من باشه طاقت نمیاره و ناراحت میشه.بهتره اول فکر کنی بعد راجع به موضوعی حرف بزنی.اینطوری نه دلخوری پیش میاد و نه بحث و جدلی. از اینکه مقصر جلوه کنم بیزار بودم. کالفه گفتم: _ تو درست میگی، منم که گفتم حواسم نبود.حاال ناز نکن دیگه، داریم میریم جشن خیر سرمون.نباید که اخمو و بدعنق بریم آخه.پس بخند.بخند دیگه.
_ این جشن برای من مثل زهر تلخ و مزخرفه.
آموزش همسریابی با عکس نداشتم که این
دلخور نگاش کردم، کاری به آموزش همسریابی با عکس نداشتم که این جشنو ترتیب داده بود ولی این جشن مال پویای منه، امیرسام چرا داشت اینطور راجع به جشن پسرم حرف میزد؟؟ نگاهمو به خیابون دوختم و گفتم: _ مجبور نیستی به جشنی که واست مثل زهر میمونه بری.....برگرد خونه......منم حاضر نیستم به جشنی برم که از حاال واست مثل زهر شده....برگرد.....برمیگردیم خونه.