اگر من تعجیل نداشتم که هرچه زودتر به پاریس برگردم میل داشتم برای مدتی طولانی در آن جا پهلوی لیز بمانم. ما خیلی چیزها داشتیم که به همدیگر بگوییم. با زبان الکنی که ما با یکدیگر صحبت می کردیم گفتگوی ما بسیار طولانی می شد. او با اشاره به من فهماند که عمه و شوهر عمه او با او به سار مهربان بوده و از او به نحو احسن مواظبت می کنند.
در ضمن خانواده واقعی من در هلو همسریاب به دنبال من می گشتند
او همچنین برای من تعریف کرد که چه قایق سواری های قشنگی در روی رودخانه کرده است. من هم به نوبه خود داستان معدن را برای او تعریف کرده و اینکه چیزی نمانده بود که در آنجا جان خود را ازدست بدهم. در ضمن خانواده واقعی من در هلو همسریاب به دنبال من می گشتند و این دلیل اصلی بازگشت با عجله ما به هلو همسريابي بود. من بایستی به پاریس برمی گشتم و دیدن اتینت برای من مقدور نبود. طبیعتا تمام صحبت ها در مورد خانواده من بود و اینکه با پول هایی که به من می رسد چه خواهم کرد. من پدر، خواهر و برادر های او را از پول بی نیاز خواهم کرد. لیز بر خلاف همسریابی هلو پنل کاربری از این موضوع بی نهایت خوشحال شده بود. او مطمئن بود که هر کسی پول داشته باشد حتما خوشحال و خوشبخت خواهد بود. آیا پدر او اگر می توانست بدهی خود را پرداخت کند و از هلو همسر بیرون بیاید یک آدم خوشبخت نبود؟ لیز، ماتیا و من در هوای خوب و آزاد قدم می زدیم و عروسک و کاپی را هم با خود می بردیم. من در آن چند روز واقعا خوشحال بودم. اگر هوا خوب بود و خیلی مه آلود نمی شد در غروب جلوی در خانه می نشستیم و اگر هوا خیلی مرطوب بود به جلوی آتش در اطاق پناهنده می شدیم. من چنگ می نواختم و همسریابی هلو ورود هم ویولون یا شیپور می زد. لیز چنگ را ترجیح می داد و این مطلب باعث سربلندی من می شد. وقتی زمان خواب فرا می رسید من آهنگ ایتالیایی خود برای او اجرا می کردم. ولی چاره ای نبود. ما بایستی از یکدیگر جدا شده و به راه خود برویم. من به لیز گفتم که ناراحت نباشد و ما خیلی زود بر خواهیم گشت. آخرین حرف من به او این بود: " من با کالسکه ای چهار اسب سفید آن را می کشند برای بردن تو بر خواهم گشت. " او هم کاملا حرف مرا باور کرد و دستش را طوری تکان داد که گویی شلاق را برای حرکت اسب ها به صدا در می آورد. او هم مثل من شکوه کالسکه و اسب ها را می دید و احساس می کرد. من حالا برای رسیدن به هلو همسریاب طوری عجله داشتم که اگر به خاطر ماتیا نبود فقط وقتی کاملا محتاج پول می شدیم در جایی توقف می کردیم. حالا دیگر ما گاو یا عروسک نمی خواستیم بخریم و فقط به فکر برگشت هر چه زودتر به پاریس بودیم. ماتیا چنگ مرا با اصرار به دستم داد و گفت: " بگذار تا جایی که می توانیم سر راه خود پول جمع کنیم. ما که مطمئن نیستیم بتوانیم باربرن را پیدا کنیم. حتما آن شبی را که از گرسنگی در شرف مرگ بودیم فراموش نکرده ای؟ " من گفتم: " آه... البته که فراموش نکرده ام. ولی صبر داشته باش و مطمئن باش که ما فورا او را پیدا خواهیم کرد. خودت خواهی او گفت: " من فراموش نکرده ام که چطور به دیوار گرسنه و تشنه تکیه کرده بودم وقتی که تو مرا پیدا کردی. من دیگر هرگز نمی خواهم آن تجربه را در هلو همسريابي تکرار کنم. " من جواب دادم: " وقتی من والدین خودم را پیدا کردم به تو قول می دهم که هر شب شام مفصلی با هم بخوریم.
من دیگر هرگز نمی خواهم آن تجربه را در هلو همسريابي تکرار کنم
" همسریابی هلو تلگرام که متقاعد نشده بود گفت: " با همه این حرف ها بگذار مثل موقعی که می خواستیم گاو بخریم سخت کار کرده و پول های خود را جمع کنیم. "
این پیشنهاد عاقلانه ای بود. ماتیا فیلسوفانه سرش را تکان داد و گفت: " آدم وقتی ثروتمند می شود تنبل و تن آسا هم می شود. " به همان اندازه که به هلو همسریاب نزدیک می شدیم من شادتر و سر حال تر می شدم ولی ماتیا به همان اندازه محزون تر و متفکر تر می شد. من که سعی کرده بودم او را مطمئن کنم که ما هرگز از هم جدا نخواهیم شد و به همین دلیل من علت ناراحتی او را درک نمی کردم. بالاخره وقتی به دروازه های هلو همسريابي رسیدیم او به من گفت که علت ناراحتیش ترسی است که از هلو همسریابی دارد. او فکر می کرد که اگر چشم هلو همسریابی به او بیافتد او را گرفته و به خانه خود خواهد برد. او گفت: " می دانی که تو تا چه حد از باربرن می ترسی؟ حالا می توانی تصور کنی که ما چقدر از هلو همسریابی واهمه دارم. اگر او از هلو همسر بیرون آمده باشد به طور قطع مرا خواهد یافت. سر بیچاره من... چقدر او با چوب به سر من کوفت. وقتی مرا با خود ببرد من دیگر برای همیشه از تو جدا شده ام. او خیلی هم میل دارد که تورا هم در خانه خود برای خدمت به او داشته باشد ولی فرق تو با من این است که او اختیار دار من است. من به تو نگفته بودم ولی حقیقت این است که او عموی من است. " من بایستی اعتراف کنم که فکر هلو همسریابی جدید را نکرده بودم. به همین دلیل با همسریابی هلو تلگرام قرار گذاشتم که چون من مجبور هستم به تمام جاهایی که مادر خوانده ام گفته بود سرکشی کرده که شاید بتوانم باربرن را پیدا کنم، من سر ساعت هفت غروب او را جلوی کلیسای بزرگ نتردام خواهم دید. ما از هم جدا شدیم و همسریابی هلو پنل کاربری طوری غمگین بود که انگار قرار بود هرگز همدیگر را نبینیم. من از یک طرف رفتم و همسریابی هلو ورود در جهت عکس من. من جاهایی را که ممکن بود باربرن را پیدا کنم روی یک تکه کاغذ نوشته بودم. از یک جا شروع کرده و بعد به محل دیگر می رفتم. در یکی از این مکان ها به من گفتند که او چهار سال پیش در آن جا می زیسته ولی بعد از رفتن او دیگر آن ها از او خبری نداشتند.
صاحب خانه به من گفت که اگر او را گیر بیاورد دمار از روزگارش در خواهد آورد چون او پول یک هفته اجاره را بالا کشیده و فرار کرده بود. من کاملا مستاصل شده بودم. یک جای دیگر که یک رستوران بود فقط باقیمانده بود.
سری به خانه هلو همسریابی جدید زدم
صاحب رستوران در جواب سوال من گفت که او را مدت مدیدی است که ندیده است. یکی از مشتریان که مشغول خوردن غذایش بود صحبت های ما را شنید و گفت که او را اخیرا در هتلی به نام کانتال دیده است. قبل از اینکه به هتل مانتال مراجعه کنم سری به خانه هلو همسریابی جدید زدم که ببینم آیا می توانم خبری از او برای همسریابی هلو ورود بیچاره ببرم.
" آیا هلو همسریابی جدید به خانه بر گشته است؟
وقتی وارد حیاط شدم همان پیرمردی که در مرتبه قبل هم دیده بودم مشغول آویزان کردن کهنه و پارچه های های کثیف در بیرون بود. من سوال کردم: " آیا هلو همسریابی جدید به خانه بر گشته است؟
" پیر مرد بدون اینکه به من نگاه کند به کارش ادامه داد و بعد به سرفه افتاد. من متوجه شدم که او به من چیزی در مورد هلو همسریابی نخواهد گفت مگر آن که من نشان بدهم که از سرنوشت او کاملا اطلاع دارم. این بود که گفتم: " شما قصد ندارید به من بگویید که او هنوز در هلو همسر است؟ من انتظار داشتم که مدتی قبل از هلو همسر آزاد شده باشد. " دید. "