۵دقه دیگه نیومد میریم. صفحه گوشیش و روشن کرد و چشم و ابرویی برام اومد. در خونشون باز شد و همسریابی واقعی در افغانستان و تو تاریکی شناختم؛ چون سخت نبود تشخیص یه پسر محفوظ به حیا از طرز لباساش، نسبت به بقیه شون... رفت سمت ماشینش و سوار شد. به همسریابی واقعی در افغانستان اشاره کردم راه بیوفته و دوییدم سمت ماشین و در عقب و باز کردم و فوری نشستم. کانال همسریابی واقعی هم سمت کانال همسریابی واقعی نشست و درو محکم کوبید. - خیره! منتظر من بودید؟ تک سرفه ای کردم: - نوید کجاست؟ مشخص بود شوکه شده. آرنجشو به صندلی تکیه داد و سمتم متمایل شد. - بله؟ اولن شما با نوید چیکار دارید؟! دومن این وقت شب... میدونستم منو نمیشناسه!
سایت همسریابی واقعی از همه جا ب ی خبر گفت
سایت همسریابی واقعی از همه جا ب ی خبر گفت: - ترمز کن. همسریابی واقعی تیز نگاهش کرد و من واسه خاتمهی اوضاع گفتم: - من سنام. فرصت آشنایی نداشتیم! گیج نگاهم کرد و دست ی روی ته ریشش کشید. - انگار منو میشناسید پس آشنایی یه طرفه بوده. لبخند مهربون ی زدم: - منو میبرید پیشش؟ متقابال لبخند پهنی تحویلم داد و برگشت. - معلومه که نه! - ولی... -
اینجا چند طبقه است گروه تلگرام همسریابی واقعی؟
اینجا چند طبقه است گروه تلگرام همسریابی واقعی؟ همسریابی واقعی در افغانستان روشو برگردوند و با حرص دکمه طبقه رو بار دیگه فشار داد. نیشگون ریزی از سایت همسریابی واقعی گرفتم و اشاره کردم ساکت شه. کنجکاویش و درک نمیکردم! هوفی کشیدم. نوید تو همچین برج ی تو تهران خونه داشته و بهم نگفته و من االن فقط دلم میخواست هرچه زودتر ببینمش... آسانسور که وایستاد همسریابی واقعی برگشت و رو به من گفت: - پشیمونم نکن فقط. لبخند مسخره ای زدم: - نگران نباش! بیرون رفتیم و از بین درای دو واحد سمت چپ رفت و زنگ درو زد.
سایت همسریابی واقعی کنار گوشم زمزمه وار گفت: - میدونستی؟! 'نه' آرومی گفتم. نفهمیدم ک ی در باز شد و خیره همسریابی واقعی رو نگاه میکردیم. طلبکارانه گفتم: - نمیزاری بیایم تو؟! تک نگاه ی به همسریابی واقعی انداخت و درو ول کرد و بیرون اومد. نگاهم و از تیشرت مشکیش گرفتم. با لحن آروم و متعجبی گفت: - شما اینجا... چرا اومدید؟ کالفگی خاصی تو صداش بود و باعث شد به خودم بگیرم و ب ی اراده پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم. دکمه آسانسور و زدم و قبل اینکه فرصت آنالیز رفتارم و داشته باشم دستم از پشت کشیده شد. خم شد کنار گوشم که کنارش زدم، اما محکم تر بازوم و گرفت و به چشمام نگاه کرد و آروم گفت: - باشه...باشه...االن وقتش نبود؛ توضیح میدم. خب؟ نفس عمیقی کشیدم: