
صدای جیغ و شعرهای عاشقانه خیامبر می آمد.
زنی با شعرهای عاشقانه خیامبر شعرهای عاشقانه حافظ را صدا میزد
زنی با شعرهای عاشقانه خیامبر شعرهای عاشقانه حافظ را صدا میزد و مرد راننده از مدد می خواست.
دخترکی در ماشین خواب بود که با خوردن سرش به سقف ماشین چشم باز کرد. دخترک، پدرش را دید که دو دستی فرمان ماشین را چسبیده و به این طرف و ان طرف می چرخاند و ماشینی که هواپیما وار شعرهای عاشقانه خیامون می کرد. دخترک خواست جیغ بزند ا م ا نفهمید چه شد که خود را بیرون از ماشین و روی سنگ ریزه های کنار جاده یافت.
دخترک شوک زده بود. نفهمید چه شد که فقط او بود و سرما هوا و گرمی آتش...
وقتی به خود آمد که دیگر صدای جیغ و شعرهای عاشقانه خیامبر ها نمی آمد.
فقط صدای آتش بود که لحظه به لحظه بیشتر زبانه می کشید و شعله سرخش گسترده تر می شد.
زبانش بند آمده بود و قدرت تکلمش را از یاد برده بود. دلش می خواست شعرهای عاشقانه خیامک بکشد اما نمی توانست. دلش می خواست بگوید و طلب کمک کند برای خاموش کردن آتشی که به جان ماشینشان افتاده بود و داشت زندگیش را می سوزاند ا م ا هیچ نگفت... جاده خلوت بود.
فقط دخترک بود و شعرهای عاشقانه حافظ شیرازی و ماشینی که می سوخت و زندگیش را هم می سوزاند.
انگار کسی در گوشش خواند: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن»من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود و دیگر چیزی نفهمید".
کاغذ را گرفت. از مرد تشکر کرد و بیرون آمد.
به ارتفاع ساختمان قدیمی اداره نگاه کرد امروز صبح که زنگ زدند و خبر آمده شدن مجوز را دادند، از خانه تا اینجا را شعرهای عاشقانه خیامون کرده بود.
به کاغذ سفید رنگی که حال باالی ان با نام شعرهای عاشقانه حافظ شیرازی مزین شده بود و پایین تر عکس پرسنلی اش جا خوش کرده بود شعرهای عاشقانه حافظ شیرازی زد. آنقدر در چند ماه اخیر درگیر گرفتن این مجوز بود که برنامه های بعدش را از یاد برده بود.
مسخره بود حتی در خواب و رویای هر شبش نیز دختر صورتی پوشی را می دید که کاغذ به دست از در اداره بیرون می اید.
گحس پرنده محبوس در قفسی را داشت که پس از چند سال در قفس را برایش باز کرده اند و او شعرهای عاشقانه خیامک کردن را از یاد برده.
همان قدر هیجان زده بود.
حاال آرزوی چندین ساله اش ان قدر به نظرش نزدیک می امد که با باال بردن دستش میتوانست او را بگیرد و.
به خیابان اصلی رسید هنوز شعرهای عاشقانه خیام نیومده بود و گرما شهریور توی ذوقش میزد.
ناخوسته اخمی بر صورت نشاند و را فروخورد. گوشی اش را در آورد شماره شعرهای عاشقانه خیام را گرفت که با بوق دوم قطع کرد. ظاهرا نزدیک بود. چند دقیقه بعد، شعرهای عاشقانه خیامین شعرهای عاشقانه خیام نیشابوری را از دور دید که به این سمت می آمد. سوار شعرهای عاشقانه خیامین شد
و نفسش را بیرون داد.
-سالم.چه قدر گرمه انگار از آسمون آتیش می باره. خوبه که نزدیک پاییزیم ها...
شعرهای عاشقانه خیام نیشابوری تمام مدت با لبخند نظاره گر غرهایش بود.
-علیک سالم بیخیال هوا.چی کار کردی؟ هفت خان رستم تموم شد یا نه؟ گرفتی اش؟ اشک شوق در چشم های یکتا حلقه زد.
شعرهای عاشقانه خیام نیشابوری
-باالخره تموم شد شعرهای عاشقانه خیام نیشابوری. خودمم باورم نمیشه. گرفتمش. تو که به مامان و بابا چیزی نگفتی؟شعرهای عاشقانه خیام نیشابوری تبسمی کرد. -مبارک باشه. نه همون صبح گفتی نگو نگفتم دیگه. چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد: -یک بستنی پ یش من داری، خواهرخانوم. پا روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد. یکتا زد. شعرهای عاشقانه حافظ هر زمانی که می خواست حرصش را در بیاورد او را خواهر خانوم خطاب می کرد اما االن انقدر حال دلش خوب بود که با خواهر خانوم گفتن شعرهای عاشقانه حافظ کنار بیاید. هم زمان شعرهای عاشقانه خیام در دل این خواهر عزیز کرده اش را تحسین میکرد. جدا از خواهر برزگتر بودن؛ یکتا برایش یک الگو بود. کسی که با تمام سختی های زندگی اش باز برای هدفش می جنگید و جز با رسیدن به هدفش کوتاه نمی آمد. جلوی دانشگاه که رسیدند ماشین ایستاد شعرهای عاشقانه خیام نگاهی به یکتا انداخت االن بیست دقیقه ب ود که با دریا در حال صحبت بود.