
بهداد بزن داداش بهدادو پاشا مشغول بازیشون شدن منم به سمت پشت خم شدمو یه سیب برداشتم که همون لحظه سولین با عجله از پله ها پایین اومد و با صدای جیغ جیغویی پاشارو صدا زد سولین پاشا جوووون پاشا و شعرهای عاشقانه سعدی و مولانا یکهو به سمت سولین برگشتن سولین با نگرانی چسبیده به پاشا کنارش نشستو موبایلشو جلوی صورت پاشا گرفت بعد درحالیکه از شدت دویدناش نفس نفس میزد سعی کرد یکم کنترلش کنه سولین این...اینو ببین...
- پاشا موبایلو از دست سولین گرفت با دیدن صفحه موبایلش با اخم به سمت سولین برگشت پاشا سکته کردم دیوونه فکر کردم اتفاقی افتاده سولین اگه این سوالو جواب ندم صد در صد یه اتفاقی می افته...قربونت برم زود باش تورو شعر عاشقانه حافظ و مولانا پوفی کشیدو برای سولین سری به نشونه تاسف تکون داد بعد به سمت من برگشتو چشمکی بهم زد اشعار حافط برای منم پوست بگیر خواستم اعتراض کنم که سریع از من پیش دستی کردو گفت: شعر عاشقانه حافظ و مولانا آ آ رو حرفم نباید حرف بزنی خانوم کوچولو باهم میخوریمش دیگه
- با حرص چشم غره ای بهش رفتم که با لبخند معنی داری به پاشا اشاره کرد با حرص مشغول پوست کندن سیب شدم برای درآوردن حرص پاشا این وسط زیادی به اشعار حافط خوش میگذشت کنارش نگاه های سنگین گاه بی گاه پاشارو هم روی خودم حس میکردم که همین باعث آزارم میشد پاشا من نمیفهمم تو دیگه چرا میری دانشگاه وقتی همه درساتو من دارم جواب میدم سولین بدجنس نشو دیگه پاشا باید کمکم کنی خب پاشا خیلی خب حداقل یه قلمو کاغذ میاوردی سولین جوابشو بلدی؟
- بیا بهداد بگیر پاشا همونطور که به منو شعر عاشقانه حافظ و مولانا نگاه میکرد که داشتیم باهم میوه میخوردیم گفت: پاشا اره بلدم سولین سریع خودشو به سمت میز تلویزیون کش اوردو از توی کشوی زیر میز تلویزیون یه قلم و کاغذ با هزار بدبختی پیدا کردو جلوی پاشا گذاشت اونم با جدیت خاصی مشغول حل کردن سوال شد
کنار شعرهای عاشقانه سعدی و مولانا که همزمان نگاهمون روی فوتبال بود خم شدم
به آرومی یکم کنار شعرهای عاشقانه سعدی و مولانا که همزمان نگاهمون روی فوتبال بود خم شدمو پچ پچ مانند گفتم: معلومه از اون بچه خر خونا بوده شعر عاشقانه سعدی و مولانا هم عین من خم شد آروم کنارم گفت: بهداد یه طورایی آره اما تخس بوده خیلی معلماشو اذیت میکرده اینو مامان بزرگم میگفت مامان بزرگت؟ شعر عاشقانه سعدی و مولانا یه تیکه سیب برداشتو با لحنی که داشت خنگ بودنمو به رخم میکشوند گفت: شعر عاشقانه حافظ و مولانا مامان پاشا دیگه...وقتی من کالس اول بودم اون کالس شش بود باهم توی یه مدرسه بودیم خندم گرفته بود اما سرمو پایین انداختم و ریز ریز خندیدم شعرهای عاشقانه سعدی و مولانا شاید باورت نشه مامانم که می اومد مدرسه همزمان کارنامه پسرو برادرشو باهم میگرفت دیگه نتونستم تحمل کنم تجسمش واقعا بامزه و خنده دار بود به خاطرهمین خندیدم
شعر عاشقانه سعدی و مولانا هم مردونه تک خنده ای کرد
شعر عاشقانه سعدی و مولانا هم مردونه تک خنده ای کردو عین من به میز عسلی پشت سرمون تکیه زده بودیم یکم بیشتر بهم نزدیک شدو بالشی که زیر دستش گذاشته بودو پاسور میکردو با پا به سمت خودش کشوندو زیر آرنجش گذاشتو بهش تکیه داد اینطوری بیشتر به سمت من متمایل میشد توجهی بهش نکردم و عین خودش به سمت تلویزیون برگشتم و به فوتبالی که هیچی ازش نمیفهمیدم توجه کردم