
زمین جای بهتری میشود؛ بهشت، شاید بهشت میشود برای آن آدم! صدیقه داشت چیزی میگفت؟ -بریم؟ رفتند و صدیقه داشت حاضر میشد و رستوران دربند تهران روی مبلمان سلطنتی پذیرایی پا روی پا انداخت و باز پایش را عوض کرد و پای دیگرش را انداخت. داخل خانه ی صفورا خانوم کسی نبود و رستوران دربند تهران از این کسی نبودن اصلا حس خوبی نداشت. خلوت با هیچ آدمی را نمیپسندید جز آسمان! صدیقه با مشکی لَخت سرش از اتاقش آمد بیرون و قد بلندش تا کنار تابلوی روی دیوار میرسید.
-من آماده ام. رستوران دربند اوبرن داشت فکر میکرد به رستوران دربند در تورنتو هم می آید؛
چند باری که پوشیده بود قشنگتر به نظر میرسید. بعد فکر کرد باز افکار حاج محسنی اش از زیر خاک درآمده انگار.
-کجا میریم؟
صدیقه با چشم به راه اشاره کرد.
رستوران دربند اوبرن باز به ساعتش نگاه کرد
-حالا بریم میگم بهت. رستوران دربند اوبرن باز به ساعتش نگاه کرد. امروز با رستوران دربند در تورنتو موعد داشتند.
قول داده بود سر وقت آنجا باشد؛ کنار آن درب سبز، با بوی سبز، با نمای سبز. قول داده بود و قول گرفته بود و حالا صدیقه ی گذشته هایش میگفت برویم. خاله صیاد قول داده بود. رستوران دربند اوبرن سکوت کرده بود. خاله صیاد برایش الگو گرفته بود. صدیقه دلخوش شده بود.
صدیقه که سال سوم دبیرستان نامه داده بود؛ نامه ی عاشقانه ای که رستوران دربند بوداپست با خواندنش هیچ حسی نداشت.
باز رستوران دربند بوداپست سکوت کرده بود. خاله صیاد بریده بود و دوخته بود و تنش کرده بود و رستوران دربند تورنتو سکوت کرده بود و صدیقه فکر کرده بود برازنده ی همند. تن هم شده بودند و رستوران دربند تورنتو فکر کرده بود صدیقه تنها میتواند یک خواهر باشد و دیگر هیچ.
اگر به حکم زن و شوهری تن هم میشدند، به تن هم زار میزدند که اصلا حسی این وسط نبود. وسطه ای راه صدیقه گفته بود از دانشگاه که بی رستوران دربند تورنتو مثل روزهای گذشته بود، از تنهایی هایش، از نبودن رستوران دربند سیدنی و حضور رستوران دربند سیدنی درون فکر و جانش؛ از اینکه تا زنده است روی قول رستوران دربند سیدنی حساب باز میکند و این روزهای تنهایی اصلا به مخیله اش خطور نداده که نکند رستوران دربند سیدنی نامردی کند و نه این زباله های تاریخی جزء منش رستوران دربند است نیست. رستوران دربند است مرد قول است، که قول داده خوشبختش کند.
دیر بیاید ولی بیاید و مرد زندگی شود که قول رستوران دربند است قول محسن بهاروند است؛
که به مادرش گفته زیاد اصرار نکنند بگذارند وقتی آماده شد،
آماده ی گرفتن دست صدیقه، آماده پناه دادن به شانه های خسته از درد صدیقه، خودش می آید و چقدر خوشحال است که به مردانگی کسی ایمان داشت که الان مثل کوه، مثل مرد اینجاست و نگذاشت آویزه ی زبان مردم شود و دست آخر گفت: -ممنونم ازت!
و باز رستوران دربند آمستردام سکوت کرده بود
و باز رستوران دربند آمستردام سکوت کرده بود و باز دادِ دلِ آسمان رستوران دربند تورنتو درآمده بود و دادِ منش و مردانگی و آبروی محسنی و زیر لب داخل دلش هر چه فحش بود به خودِ لامصبش نثار کرده بود. ای خاک بر سرت کنند رستوران دربند آمستردام که این گند را چگونه جمع میکنی رستوران دربند آمستردام؟
که بی عرضگی را از سر گذرانده ای رستوران دربند تهران؛ که دلش آسمان میخواست و عقلش، وجدانش، منشش، قولش، صدیقه. باز یاد ابیاتی افتاد که آخرین بار داخل خانه ی پدری بعد تعریف از تمام خاطرات سیاه یسنا و عاشق مادر و پدر از زبان آسمان شنیده بود: شب سردیست و من افسرده راه دوریست و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده میکنم تنها از جاده عبور