صداش بیش از حد پرانرژی بود. تک سرفه ای کرد: سالم. دفتر همسریابی مشهد یه چیزی از سنا یا خواهرش تو ماشینم مونده، چجوری برسونم بهشون؟ دفتر همسریابی متفکر گفت: آدرس بفرستم ببری؟ اگه نزدیک خونس مشکلی نداره، دارم میام خونه. باشه. تشکری کرد و تماس و قطع کرد. بعداز دو دقیقه صدای پیامک گوشیش بلند شد... با زنگ در پوف ی کشید و به شخص پشت در بد و بیراه گفت. هر چقدر سنا رو صدا کرد انگار نمیشنید. به زور از گوشی جدا شد و راه حیاط و در پیش گرفت. طلبکار و با صدای بلند شخص پشت در رو مخاطب قرار داد: کیه؟ دفتر همسریابی یزد با لحن آروم و محترمی گفت: فوادم. یه لحظه تشر یف میارید جلو در.
دفتر همسریابی کرج نامی یادش اومد
کمی فکر کرد تا دفتر همسریابی کرج نامی یادش اومد. صندل های قرمز رنگش رو پوشید و سمت در رفت. با باز کردن در به سر خم شده ی پسر نگاه کرد. بله؟ دفتر همسریابی مشهد سرش رو که بلند کرد اول موهای بافت شده ی دفترهمسریابی جلب توجه کرد که ترجیح داد به خط های کج دیوار نگاه کنه. دستش رو باال آورد و با اشاره به اون زنجیر ظر یف گفت: این مال شماست؟ با دیدن دستبندش نیشش شل شد.
آره خیلی وقت بود دنبالش بودم. دفتر همسریابی کرج لبخندی زد و با لحن گیجی پرسید: این دقیقا چیه؟ فکر کنم اون قدر ها هم گیج نباشید. جوابی نداد و زنجیر و سمت دفترهمسریابی گرفت: بفرمایید. نمیبندیش؟!
ابروهاش بهم نزدیک شد: متوجه نشدم! نیشخندی زد. هوم...هیچی ممنون. نگاهشو رو چشمای شب رنگ دفتر همسریابی اصفهان سوق داد. هیچ درک متقابلی از رفتارش نداشت، فقط میدونست تفاوت زیادی با خواهرش داره. سری تکون داد: خواهش میکنم. پشت کرد و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که دفترهمسریابی صداش کرد. داداش دفتر همسریابی مشهد. دفتر همسریابی یزد برگشت و تو دو قدمیش وایستاد. بله؟ میخواستم باهاتون مشورت کنم.
متعجب گفت: بامن؟ درچه مورد؟ در مورد برادرتون. نصف در باز بود و بااین حال دفترهمسریابی بدون رودربایسی تمام قد با آون پلیور و شلوار مشک ی مقابلش بود. جدی شد و با یادآوری دفتر همسریابی سوالی نگاهش کرد. بفرمایید! نگاهی به صورت جدی دفتر همسریابی انداخت و آروم طوری که سنا نشنوه گفت: به نظرم بدرد هم نمیخورن... به اخم های درهم دفتر همسریابی کرج نگاه کرد و ادامه داد. نظرتون چیه از هم جداشون کنیم؟ تنها کاری که از دست نوید برمیاد شونه کردن موهاشه!
دفتر همسریابی سیرجان با خشم فروزانی قدمی جلو گذاشت
نظرته؟ دفتر همسریابی سیرجان با خشم فروزانی قدمی جلو گذاشت و در رو محکم گرفت. نظرته تو کارای بقیه دخالت نکنی؟ راجب احساسات خواهرتم حق نداری قضاوت کنی چه برسه داداش من! با اخم نگاه ی به صورت قرمز دفتر همسریابی سیرجان انداخت. من نگران خواهرم و آ یندشم. پوزخندی زد و ادامه داد: از برادرت هم که آب ی براش گرم نمیشه این کامال معلومه. نگو که نفهمیدی. دفتر همسریابی قم نفس عمیقی سر داد و لبش و با زبون تر کرد. چرا باید دفاع کنم؟
تو کارای بزرگترا قاط ی نشو بچه! دفتر همسریابی اصفهان ابرویی باال انداخت. من بچه نیستم آقا، ممکنه تو نگران برادرت نباشی، ولی من نمیتونم ب ی توجه باشم. تقصیر منه که با شما درمیون گذاشتمش باید میفهمیدم که هیچ کاری از دستتون برنمیاد. دفتر همسریابی سیرجان خنده ای سر داد. توجهتون خارج از درکه! نگهدار. چند قدم به عقب برداشت. شاید چون شما توان درکش رو ندارید!
بای. عقب رفت و در و محکم به هم کوبید. دفتر همسریابی قم زیر لب "لعنت به شیطان"ای گفت و سوار ماشین شد و با سرعت ی که از خودش سابقه نداشت از کوچه دور شد... با عصبانیت قدم هاش رو به زمین میکوبید. صندل ها رو گوشه ای پرت کرد و داخل شد. با دیدن سنا در حال رقص به خوشخیالی خواهرش غبطه خورد. سنا دور خودش تاب خورد و با دیدن دفتر همسریابی اصفهان دست هاش رو هوا موند و با اشاره به حیاط گفت: ک ی بود؟ دکمه استپ آهنگ گوشی رو فشرد تا صدا به صدا برسه. بردار شوهر آفتاب مهتاب ندیدت. سنا موشکافانه نگاهش کرد و شونه ای باال انداخت. دفتر همسریابی قم اینجا چیکار میکرد؟ دستبندش رو روی هوا تکون داد. این و آورده بود. این دست دفتر همسریابی یزد... حرفش و قطع کرد: افتاده بوده توی ماشینش.