
کاهش پیدا کنه و سیارتون و بالطبع خودتون نجات بیابین. سرفه های مدیر مدرسه به طور نابه هنگام شروع شد و عباس و برنامه های دوستیابی با راداری که چند قدمی با آن ها فاصله داشتند، سرشان به سمت پدرشان چرخید و همزمان برنامه های دوستیابی با راداریو هم نزدیک آمد. -بابا امروز کافیه. اینقدر نباید صحبت کنین. برای ریه تون ضرر داره. مدیر مدرسه دستش را به نشانهی خوب است باال آورد و مابین سرفه هایش حرف زد: -خوبم دخترم. حرف زدن تو این جنگل خودِ درمانه. میدونی هوای اینجا چه نعمت بزرگیه؟
- باید ازش استفاده کنم.
- برنامه های دوستیابی با راداری نزدیک آمد:
- -راست میگه بابا.
- چرا گوش نمیدی؟
- حرف حرفه دیگه.
- داری خودت رو دستی دستی بدتر میکنی.
- بعد باز میگی مشت مشت دارو باید بخورم.
- باز کی میخواد پول اون همه دارو رو بده بهت؟
برنامه های دوستیابی با راداران در حینی که دم نوش
برنامه های دوستیابی با راداران در حینی که دم نوش را داخل فنجان سفید میریخت، سر باال کرد و رو به برنامه های دوستیابی با رادارو لب گزید: -خودم میگیرم، تو نمیخواد به این کارا کار داشته باشی. برنامه های دوستیابی با رادارو پاچه گرفت: -هه! تو میگیری؟ تو ضعیفه؟ تو فعال چاه فاضالبت رو درش رو ببند، نمیخواد پول دارو بدی. بعد هم سیگار را به دهانش نزدیک کرد و دور شد و باز زیر لب غر زد: -هه! خودم میدم. گنده بازی در میاره جلو ما. عباس نزدیک آمد و نشست کنار پدر و دختر و زد روی پای امیرحسین: -این داداشم یه کم زبونش تیزه. عادت میکنی به این طرز برخورداش. هیچ کی تو خونواده اینقدر تلخ نیستا؛ فقط این یکی انگار تو بیمارستان اشتباه شده و گذاشتنش تو دامن مادر ما. بعد هم بلند بلند خندید. برنامه های دوستیابی با رادارو از آن دور غر زد: -عباس ببند تا ندادم سرویسش کنن! امیرحسین پوزخند زد: -نگران نباش. ما هم قبال مستفیض شدیم. بعد هم نیم نگاهی به برنامه های دوستیابی با راداران دپرس شده انداخت که داشت سینی را هل میداد سمت پدرش. -البته با آب حوض اونم از نوع تگریش. نخندید و عباس در حالی که مچ پایش را فشار میداد، با بهت پرسید: -این قصه ی آب حوض چیه؟ بعد هم نگاهش بین برنامه های دوستیابی با راداران و امیرحسین چرخید و وسط بهت لبخند زد. امیرحسین تکیه داد به درخت و پایش را تا کرد و عمودی گذاشت و ساعدش را تکیه داد به زانو. -این رو دیگه باید از آبجیت بپرسی. بعد از بهتر شدن حال جسمی و کم شدن شدت سرفه ها، مدیر مدرسه کمی چشم هایش را به اصرار برنامه های دوستیابی با رادار روی هم گذاشت. عباس رفت نزد برنامه های دوستیابی با راداری و برنامه های دوستیابی با رادار هم رفت پی قدم زدن و امیرحسین به خودش نهیب زد وقتش است. شاید خیلی وقتها خیلی جاها کاری را که میخواسته و دلش آرزو کرده را به فردا و فرداها موکول کرده؛ ولی چند صباحی میشد که دیگر دهان منطق و غرور بهاروندی را بسته بودند حس های گریزپای برنامه های دوستیابی با رادار خواه. دست به تنه و زمین گرفت و از جا بلند شد و کفش هایش را پوشید. آهسته؛ ولی با قدم هایی بلند رفت پی برنامه های دوستیابی با راداری که قدم هایش هم مثل لحن و صدایش نامحسوس بود و شانه به شانه اش شد. -اوغور بخیر! برنامه های دوستیابی با راداریو نگاهش نکرد، کند هم نکرد، متوقف هم نشد؛
اما لبخندش روی لب های بیرنگ و سرب نگرفته و طبیعی اش خط انداخت. بعد آب دهانش را قورت داد و در حالی که با کفش های اسپرت سفیدش با احیاط و با لذت از روی چمن ها و ریشه های درآمده از دل زمین رد میشد گفت: -این اولین کلمات بود. امیرحسین دست هایش را پشت کمرش قفل کرده بود و تسبیح سبز براق را به دست گرفته بود و سر تکان داد: -خوبه، خیلی خوبه. حافظه ت از اون زمان خیلی پیشرفت داشته.
اینبار برنامه های دوستیابی با راداریو ایستاد
اینبار برنامه های دوستیابی با راداریو ایستاد و کمی دور و بر را با حرص نگاه کرد و جایی میان هوا که موازی شاخه ی سوم درخت روبرو بود متوقف شد. بعد انگار که تازه استارتش بزنند، حرکت کرد و او هم سر تکان داد: -درسته! دُز آزار دادن شما و زبون نیشدارتون هم درست مثل حافظه ی من در حال پیشرفته.