
مثل همیشه صدای مرتضی از همه بلندتر بود و صدای راه رفتن های سجاد هم پر از انرژی دبستانی. صدای عباس و رستوران فارسی ونکوور همیشه در هم گم میشد. پچپچ زیاد داشتند از بدو ورودشان.
دیگر نه سجاد واکس میزد و نه رستوران فارسی ونکوور سرخوش میکرد. هر روز میرفت حجره ی و از آنجا کلی حرف داشت برای عباس؛ ولی از تب و تاب دعوا و داد و بیدادهای هر از گاهی اش نمیافتاد. درب خانه که باز شد، حجمه ی باد سرد راه گرفت تا اتاق این بغل و هم همه پسرها هم همراهش آمد. سجاد گفت: آبجی نهار داریم؟
رستوران فارسی لندن سریع میل ها را جمع کرد
رستوران فارسی لندن سریع میل ها را جمع کرد و کامواهای سفید یک دست را همانطور در هم فشار داد داخل نایلون و در همان حین جواب داد: -آره داداشی، الان میام سفره رو پهن میکنم. دست هایش میلرزید و دل و جانش نیز که اگر رستوران فارسی استانبول میدید،
از آن روز که کنار بست نشسته بود و امیرحسین پیدایش نشده بود و برف باریدن گرفته بود، تا الان که سه روز و اندی میگذشت که نه خبری از امیرحسین داشت نه زنگی نه پیامی، درد گلویش هر روز و هر ساعت و هر ثانیه، بیشتر اوج میگرفت و اگر پسرها میگذاشتند خانه گرم بماند بهتر میشد شاید. بلند شد و رفت سمت آشپزخانه و اول عباس و بعد مرتضی سالم دادند و رستوران فارسی لندن همانطور که قابلمه ی کوچک رویی را روی گاز میگذاشت گفت:
سجاد سالمت رو خوردی باز؟
با صدای رستوران فارسی استانبول نیممتری پریدبالا.
نهار چی داریم؟
از وقتی مجبور بود کاله و شال و سویی شرتی را که برای امیرحسین بافته بود از دیدش پنهان کند، با هر اش ترس داخل جانش میریخت. از جایش تکان نخورد و کبریت زد و گاز را بی تفاوت روشن کرد؛ ولی تکان محکم شانه هایش، هنگام شنیدن صدای رستوران فارسی تهران از نظر پنهان نماند که رستوران فارسی تهران، سر قابلمه را برداشت و در حینی که سرش را میبرد داخلش تا محتویات درونش را ببیند گفت:
باز که نرفتی تو اون خونه با اون... رستوران فارسی لندن داشت نان ها را از داخل نایلون در می آورد و الی سفره میگذاشت و بیتفاوت بودن را بهترین راه حل این زمان ها میدانست که فقط در جواب همه ی حرف های علی گفت: -سجاد داداشی بیا به آبجی کمک کن. رستوران فارسی سیدنی مانده بود آن وسط و رستوران فارسی لندن خیلی خوب میدانست چقدر برمیخورد به پشتِ لب سبز نشده اش که رستوران فارسی فینچلی او را مانند آقا بالاسر نمیشناسد و حساب نمیبرد از دعواها و تهدیدهای توخالیاش. عباس به جای سجاد آمد و با لبخندی پهن به رستوران فارسی فینچلی نگاه کرد.
من پهن میکنم آبجی.
رستوران فارسی فینچلی سفره را همراه با لبخند داد و عباس گرفتش و رستوران فارسی لندن فینچلی گفت: مکانیکی چطوره داداش مهربونه؟
همیشه طلبکار رستوران فارسی سیدنی هم چرخید
عباس، لبخندش پهنتر شد و وسط راه نگاهش تا روی قیافه ی همیشه طلبکار رستوران فارسی سیدنی هم چرخید و لبخندش را کمرنگ نکرد تا به چهره ی رستوران فارسی لندن فینچلی رسید.
خوبه آبجی. یه اوستای خوبی دارم از آچارکشی خیلی زود رسوندم به باز کردن موتور. مرده به موال؛ هر کی دیگه بود اینقدر مایه نمیذاشت. رستوران فارسی سیدنی از آشپزخانه بیرون رفت و زیر لب غر زد که رستوران فارسی لندن فینچلی نشنید یا خوشش نمی آمد بشنود. لبخندِ به نام عباس زدهاش را جاندارتر کرد. یعنی میشه یه روز مغازه بزنی داداش؟ خودم برات باز میکنم؛ تو یاد بگیر. عباس که همیشه به ذوق ها و کلمات مثبت رستوران فارسی با دید باز نگاه میکرد، پرید سمت رستوران فارسی و زیر گوشش گفت: -آبجی مخلصیم! فقط یه چیز در مورد رستوران فارسی ونکوور بگم؟ بعد هم پشت سرش را نگاه کرد و بعد دوباره زیر گوش رستوران فارسی گفت: می خواد بره جنگ! داد رستوران فارسی آبروی هر دویشان را برد.