با...با... رایان زد زیر گر یه و فرصت فکر کردن و ازم گرفت. زود بغلش کردم و روبه یونا گفتم: من میخوابونمشون. رانا رو میاری؟ باشه. سمت اتاقشون رفتم. رانا رو رو تختش گذاشت.
منم سايت فلاي تو دي هتل و رو تختش گذاشتم
منم سايت فلاي تو دي هتل و رو تختش گذاشتم و لباساشون و از کمد آوردم و عوض کردم. یه ساعت ی مشغول بودم؛ یکم مقاومت کردن واسه نخوابیدن، منم حساب ی از دلتنگ یشون دراومدم و باالخره خوابیدن... حالم اصال خوش نبود. یجور عجیبی بد بودم که تاحاال اینجوری نبودم. در اتاق و آروم بستم و بیرون رفتم. یوناام انگار رفته بود خونشون، چون خبر ی نبود. دو قدم رفتم سمت آشپزخونه که دیدم لیوان آب به دست بیرون اومد. ابرو باال انداختم. سايت فلاي تو دي...فکر نکنم حاال حاالها بیاد؛ سايت فلاي تو دين رو میخوام با خالم آشنا کنم. تا وقت ی بیاد اونجا بمونید خیالم راحت تره. با تردید گفتم: االن از اون زماناییه که هرکاری از دستش برمیاد. باید پیداش کنم. لیوان و رو کانتر گذاشت و گفت: ببین زنداداش. درسته هنوز همو نمیشناسیم، ولی اعتماد کن بهم... باهم پیداش میکنیم. لفظ زنداداش از زبونش چقدر شیرین بود! گناه من چیه کیو داری مجازات میکنی؟
خودتو یا منو؟! نفس حرصی کشیدم و با لحن مظلوم شده ای گفتم: میدونم یه جایی همین دور و برایی خودت و نشون نمیدی؛ حداقل زنگ بزن صدات و بشنوم... پیام صوت ی و قطع کردم و براش فرستادم. کنار پنجره نشستم و نگاهمو به باغچه کوچیک گوشه حیاط بخیه زدم. صدای قیژ در و داخل شدن کسی و حس کردم. کنارم نشست. خوشحالم که تب نخستین عشق بار دیگر تکرار نمیشود. زیرا تب است، و شاعران هرچه بگویند باری است سنگین. در بیست و یک سالگ ی روز ها با شجاعت همراه نیستند، بلکه پر از بزدلی های کوچک و ترس های ب ی پایه اند، و آدم زود لطمه میخورد، زخمی میشود و با شنیدن نخستین واژ ه های نیش دار از پا در می آ ید. امروز در جوشن میانسالی نیش های کوچک روزانه به سبک ی پوست را لمس میکنند و به زودی فراموش میشوند، اما در آن سن، یک حرف نسنجیده باق ی می ماند و به زخمی سوزنده تبدیل میشود، و یک نگاه، نگاه ی به پشت سر، ابدی به نظر می رسد!
لبخند کم نظیری کنج لبام جا خوش کرد. ِ کا؟! ِب ر کتابی که پشتش قایم کرده بود و درآورد و با شگفت ی گفت: از کجا فهمیدی آبج ی فر یحا؟ پاهامو تو خودم جمع کردم و دستامو بهم قالب کردم. تو کتابخونه که کار میکردم کتاب زیاد میخوندم؛ این رمان و اصال یادم نمیره. لبخند پهنی زد که چال لپش ظاهر شد. پوفی کشیدم.
صدای سايت فلاي تو دين تو سرم پیچید.
صدای سايت فلاي تو دين تو سرم پیچید. سايت فلاي تو دي تو چال داشت ی؟! بی هوا با یادآوری اون شب خندیدم. با تعجب نگاهم میکرد. چ ی شد؟ خندم و جمع کردم و سرمو تکون دادم: هیچی. از کاناپه زرد رنگ پایین اومدم و کاله هودی مشکیم و رو سرم کشیدم. اتاق کناری و باز کردم؛ طبق آخر ین محاسباتم رانا و سايت فلاي تو دي هتل باید خواب میبودن، ولی اتاق خالی بود. برگشتم و هول زده گفتم: سروین بچه ها کجان؟ "ای وای" زیر لب گفت و اومد سمتم: یادم رفت بگم، سايت فلاي تو دي بردشون بیرون. گیج گفتم: ها؟ کجا! چشمای میشی شو بهم دوخت و دست ی روی بافت آب ی روشنش کشید. همین اطرافن... دلواپس پالتو و شالم و از آویز چنگ زدم.
به سايت فلاي تو ديوار بگو.
میرم پیداشون کنم. به سايت فلاي تو ديوار بگو. میخوای منم بیام؟ پالتوم و پوشیدم. کاله هودی و کنار زدم و شالمو رو سرم انداختم. نترس گم نمیشم. از حیاط بیرون اومدم... خونشون جای باحالی بود. یکم سنت ی، ولی عجیب دلچسب. یه خانواده پرجمعیت پیدا کرده بودم. جانان. سايت فلاي تو ديوار، باربد، سايت فلاي تو دي هتل و سر وین و سايت فلاي تو دي.