_ اسمش چیه دختر عمو؟ ابروهام متعجب باال پرید.من هنوز اسمی براش در نظر نگرفته بودم.با لبخند شونه ای باال انداختم و گفتم: _ هنوز انتخاب نکردم. زنمو از پشت مامان سرک کشید و خطاب به من گفت: _ مگه تو باید انتخاب کنی اسمشو؟راستی اون یکی بچه ات کجاست پس؟ با یاد پسرم با ناراحتی به بزرگترین سایت همسریابی ایران نگاه کردم که با غصه تماشام میکرد.بزرگترین سایت همسریابی ایران بادیدن حالم بازوی زنمو رو کشید و گفت:
بزرگترین سایت همسریابی آنلاین چشم دوخت
_بعدا توضیح میدم براتون. زنمو کنجکاوانه به بزرگترین سایت همسریابی آنلاین چشم دوخت.بزرگترین سایت همسریابی آنلاین دخترمو کنارم روی تخت جا داد و گفت: _گرسنه ست بزرگترين سايت همسريابي بگیر سیرش کن. بعد هم همراه خانواده عمو از اتاق خارج شدند.
حتما میخواست موضوع بچه هامو براشون روشن کنه.صدای دخترم که بلند شد با هول لباسمو باال زدم و با احتیاط مشغول شیر دادنش شدم.چشاش روی هم قرار گرفت و تند تند میک زد.با ذوق به حرکاتش چشم دوختم و گفتم:
_اسمتو چی بذارم عزیزم؟ بذار فکر کنم یه اسمی که به اسم منم بیاد ..اووووم . کمی فکر کردم تا باالخره زمزمه کردمحلما .حلما چطوره ..حلما و سلما به هم میان نه .حلمای بزرگترين سايت همسريابي حلمای من دختر قشنگم.) راوی (با کلیدی که در دست داشت در عمارت را باز کرد و داخل شد. از باغ بزرگ عبور کرد و ضربه ای به در سالن زد و وارد شد. صدای الالیی خواندن عزیز خانم برای نوزاد کل خانه را پر کرده بود. با حیرت به عزیز خانوم و پسرکی که در آغوش داشت نگاه کرد و سایت همسریابی بهترین و بزرگترین همسر داد.
عزیز خانوم حواسش را به او داد و با ریز بینی براندازش کرد و گفت: _ علیک بزرگترین سایت همسریابی بین المللی.شما کی باشی؟؟ بزرگترین سایت همسریابی چادر مشکی اش را از روی سر برداشت و گفت: _ عزیز خانوم، منو فراموش کردی؟؟
منم سایت همسریابی بهترین همسر بزرگترین. عزیز کمی نگاهش کرد و سپس لبخندی روی لب آورد و گفت: _ چقدر عوض شدی سایت همسریابی بهترین همسر بزرگترین، حالت چطوره؟؟خیلی وقته ندیدمت. سایت همسریابی بهترین همسر بزرگترین جلو رفت و با عزیز روبوسی کرد که چشمش به پسرک سلما افتاد، با غم گفت: _ این طفل معصوم اینجاست؟؟ عزیز اخمی کرد و گفت: _ تو زود تر از من این بچه رو دیدی؟؟ سایت همسریابی بهترین و بزرگترین همسر حواس پرت گفت_ بله تو بیمارستان دیدمش. عزیز سری تکان داد و گفت: _ می بینی سایت همسریابی بزرگ؟
منو یه خبر ندادند که بچشون داره دنیا میاد من کم در حق اینا خوبی کردم؟؟ سایت همسریابی بزرگ به خودش آمد و گفت: _ نه عزیز خانم.منم که رفتم بخاطر این بود که وسایل برده بودم برای افسون خانوم.به دل نگیر. از زبون منم چیزی نگی که افسون خانوم برزخی میشه. عزیز لبخندی زد و گفت: _ من کی خبر از این و اون رسوندم که بار دومم باشه؟؟ این آقا بزرگترین سایت همسریابی بین المللی هم خوابید، برم بذارمش تو تختش. سایت همسریابی بزرگ با تعجب گفت: بله.اسمشو بزرگترین سایت همسریابی بین المللی گذاشتن. سایت همسریابی بزرگ با غم سری تکان داد و گفت: _ خوش نام باشه. و با مهر و عالقه به صورت پسرک چشم دوخت ولی خیلی زود به خودش آمد و گفت: _ خانوم اتاقشونن؟؟
_ نمیدونم واال.گمونم اونجا باشه. _ من برم ببینمشون. _ برو سایت همسریابی بزرگترین ولی راضیش کن به این طفل معصوم شیر خودشو بده.من که هر چی گفتم محل نذاشت.میگه شیر ندارم.ولی من میدونم از تنبلیشه. شاید هم نمیخواد با شیر دادن بچه از ریخت و قیافه بیفته.سایت همسریابی بزرگترین افسوس وار سری تکان داد و در حالی که از اصل موضوع باخبر بود، از پله های سالن باال رفت، به باال که رسید نم اشکی که گوشه ی چشمش جمع شده بود را پاک کرد و رو به گفت: _ آخه من چطوراین پسرو هر روز ببینم و دلم برای سلما ی بیچاره ام کباب نشه؟؟؟
و با ناراحتی بسمت اتاق افسون به راه افتاد و تقه ای به در زد. صدایی شنیده نشد، دوباره ضربه ای به در کوبید که صدای عصبی افسون بلند شد: _ کیه؟؟؟ سایت همسریابی بزرگترین هول کرد و با عجله گفت:
_ منم خانوم .بزرگترین سایت همسریابی. افسون با مکث کوتاهی جواب داد: _ بیا تو. بزرگترین سایت همسریابی وارد اتاق شد که افسون را با یک لباس خواب کالباسی رنگ روی تخت مجلل و بزرگش دید:
سایت همسریابی بهترین و بزرگترین همسر خانم
_ سایت همسریابی بهترین و بزرگترین همسر خانم. افسون کالفه دستی به سرش کشید و گفت: _ چکار داری؟؟ _ خانم من از بیمارستان اومدم تا مقداری وسایل برای سلما ببرم.خواستم بگم میشه امشبو پیش سلما بمونم؟؟؟ _ الزم نکرده.برو خونشون و هرچی اساس دارن جمع کن تا هرچه زودتر اونجا رو ترک کنند.