قبل از خروج از خانه، سراغ پسر دردانه اش رفت و بعد از کلی ناز و نوازش به دست عزیزش سپرد و از خانه بیرون زد. سوار بر اتومبیلش به سوی مقصد مورد نظرش راند. دلش از دیدن کانال همسریابی در واتساپ لرزید و بی اراده قلبش تند کوبید. نفس عمیقی کشید تا آرامش مهمان قلبش شود. مقابل منزل کانال همسریابی در واتساپ پارک کرد و پایین آمد. مردد جلوی در ایستاد و دست لرزانش را بسمت دو دکمه ی مقابلش برد و پس از کمی دو دلی زنگ باال را فشرد. منتظر ماند تا صدای همسریابی واتساپ یا مادرش را بشنود ولی خبری نشد. دوباره و چند باره دست برد و زنگ را فشرد اما باز خبری از صدای همسریابی واتساپ یا مادرش نبود. کمی فکر کرد ماندن را جایز ندانست و بسمت اتومبیلش رفت.داخل آن نشست و خواست استارت بزند که پشیمان شد تلفن همراهش را بیرون آورد و او از نبودن همسریابی واتساپ با خبر بود. شماره ی امیرسام را گرفت ..حتما پس چه بهتر که سراغش را از او می گرفت.
امیرسامی که بعد از آخرین دیدار در دفترش اورا ندیده بود ..چند بوق خورد که صدای امیرسام به گوشش رسید) راوی (امیرسام یقه پیراهنش را مقابل آینه مرتب کرد و همین که خواست از اتاق خارج شود، تلفن همراهش به صدا در آمد. متعجب به اسم تماس گیرنده نگاه کرد و زمزمه کرد: _ همسریابی واتساپ و شماره همراه! ؟؟ مکث کوتاهی کرد، سپس جواب داد: _ جانم؟؟ صدای همسریابی در واتساپ تهران به گوشش رسید:
- _ سالم.سامی کجایی؟؟
- _ سالم.خونه. _ خونه ای؟؟
- _ آره.چطور مگه؟؟
- _ ببینم خبر داری همسریابی واتساپ
- خونه ست یا نه؟؟
- امیرسام اخم غلیظی کرد
- و با دندان هایی به هم فشرده جواب داد:
- _تو با اون چکار داری؟؟
همسریابی در واتساپ تهران ابرویی باال انداخت
همسریابی در واتساپ تهران ابرویی بالا انداخت و متعجب از این سو ال سام، گفت: _ اومدم ببینمش.زنگ زدم نبود. _ زنگ زدی نبود؟؟ تو مگه شمارشو داری؟؟ _ سامی جلوی درم.زنگ درو میگم. _ تو جلوی دری؟؟
_ وای سامی، این سو االی مسخره چیه؟؟ بگو خبر داری ازش یا نه؟؟ _ نه ندارم.منکه مفتش نیستم ببینم کی میره و کی میاد. _ هوم باشه.کاری نداری؟؟ امیرسام بسمت پنجره ی پذیرایی رفت و همینطور که پرده را کنار میزد تا همسریابی دائم در واتساپ را ز یر نظر بگیرد، گفت: _ چکارش داری حاال؟؟بگو بهش برسونم. همسریابی دائم در واتساپ نیشخندی زد و گفت: _ روانی.اومده بودم ببینمش.خدافظ. و تماس را قطع کرد. امیرسام با حرص موبایلش را روی کاناپه انداخت و به اتومبیل سایت همسریابی در واتساپ که جیغ لاستیکهایش بلند شد نگاه کرد. لب گزید و گفت: _ من نمیفهمم این پسر چه کاری با همسریابی دائم در واتساپ میتونه داشته باشه که هر از گاهی فیلش یاد هندوستان میکنه. با عصبانیت سمت کت اسپرتش رفت و بعد از برداشتنش از خانه خارج شد. سایت همسریابی در واتساپ صدای موزیک را باال برد و فکر کرد: امیرسام چقدر تغییر کرده.انگار مثل سابق نیست.
دقیقا از زمانی که اومد تو این خونه، از این رو به اون رو شد دلیلشو نمیدونم فقط امیدوارم، علتش همسریابی در واتساپ نباشه . ناگهان فکر کرد: _ نکنه سام از همسریابی در واتساپ خوشش اومده باشه؟ نکنه دلیل سردی و کم محلی این اواخرش همین باشه؟؟ اما خیلی زود به خودش آمد و امید داد: _ نه غیر ممکنه .) همسریابی در واتساپ همسریابی در واتساپ جان بیا صبحانه بخور.
_ اومدم مامان. مسواکو سرجاش گذاشتم و خواستم به آشپزخونه برم که زنگ در به صدا در اومد. متعجب به آیفن نزدیک شدم. هرچه نزدیکتر میشدم از چیزی که میدیدم بیشتر تعجب میکردم. دارم درست میبینم؟؟؟ این سایت همسریابی در واتساپ؟؟ لینک همسریابی در واتساپ که بعد این همه مدت اومده سراغم؟؟ آخه چکارم داره؟؟ چرا اومده؟؟ به صورتش که حاال اخمو شده بود زول زدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود .اما نه ..من قول داده بودم به خودم .به دلم . صدای مامان افکارمو به هم ریخت: _ کیه کانال همسریابی در واتساپ؟؟
چرا باز نمیکنی؟؟ با صدایی لرزون جواب دادم: _ کسی نیست مامان.صبحونتو بخور.منم الآن میام_ یعنی چی؟؟ کیه آخه؟؟ _ اگه بگم باورت نمیشه. _ چیشده؟؟
نکنه علی اومده، هان؟؟
لینک همسریابی در واتساپ. مامان از پشت میز
_ نه علی نیست. _ امیرسامه؟؟ _ نه مامان.بابای بچه هامه.لینک همسریابی در واتساپ. مامان از پشت میز بلند شد و بسمت من اومد. به صفحه ی روشن آیفون زول زدم. لینک همسریابی در واتساپ برای چندمین بار زنگ درو فشرد، سپس ناامید نگاهی به اطراف کرد و از دیدم محو شد. با عجله پشت پنجره ایستادم. سمت ماشینش رفت و سوار شد.اما حرکت نکرد. انگار داره با تلفن حرف میزنه صدای مامانو از کنارم شنیدم: _ چرا جواب ندادی؟؟؟؟ _ چی میگی مامان جون؟؟ چرا باید جواب بدم؟؟ معلوم نیست چیشده که یادش افتاده کانال همسریابی در واتساپ هم تو این شهر و دیار وجود داره، جواب بدم تا داغ دل غم دیدمو تازه کنم؟؟ یا از وجود حلما با خبر شه؟؟ یا حتی از وجود دوستش امیرسام ..اون حتما بی خبره که امیرسام اینجا زندگی میکنه.اگه بفهمه مطمئنا خیلی چیزا برمال میشه.بذار دیدارمون به همون دادگاه ختم بشه.نمیخوام با دیدن وجودش دلم هوایی بشه.نمیخوام .نبینمش بهتره مامان. مامان دیگه حرفی نزد و من چشم به اتومبیل همسریابی واتساپ و شماره همراه دوختم که هر لحظه دورتر میشد ..