هق زدم و گفتم: _ رفته دفتر همسریابی در اصفهان برای همیشه رفت. دستای مامان روی شونه هام خشک شد و چشاش تو چشام قفل با گریه نگاهش کردم و زمزمه کردم: _ رفته مامان رفته چطور ممکنه؟؟
چطور؟؟
مامان روی صندلی کنارم ولو شد و به گوشه ای خیره موند:
- _ مگه میشه؟؟
- مگه میشه؟؟
- اصال چرا باید بره؟؟
نکنه نکنه از حرفای دیشب من دلخور شده آره؟؟ من عصبی بودم دلم واسه تو جوش میزد من منظوری نداشتم شونه های مامانو ماساژ دادم و با گریه گفتم: _ مامان مامان جان آروم باش اصال بخاطر حرفای تو نبوده. نامه دفتر همسریابی در اصفهان و از روی زمین برداشتم و مقابل مامان گرفتم: _بیا اینو بخون، خودت میفهمی. به سمتم هول داد و گفت: _ خودت بخون.با اینکه کار بود، ولی با صدای لرزونی خوندم و اشکام باز چکید بعد از اتمام نامه مامان سر تاسفی تکان داد و گفت: _ اون زده به سرش، مگه میشه به همین راحتی بذاره و بره؟؟ داره سر به سرت میذاره بخاطر این موضوع مسخره امکان نداره ولت کنه و بره. _ ولی مامان اون هیچوقت نمیاد چنین شوخیی با من بکنه من مطمئنم که اون تصمیمشو گرفته. با عجله به سمت موبایلم رفتم و شماره ی امیرو گرفتم، باز خاموشه کالفه شماره ی خونه ی پدرشو گرفتم، کمی گذشت که سوگند جواب داد:
مرکز همسریابی در اصفهان اونجاست؟؟
_ الو؟؟ _ الو سوگند؟؟ مرکز همسریابی در اصفهان اونجاست؟؟ _ آژانس همسریابی در اصفهان...مرکز همسریابی در اصفهان اینجا بود ولی خیلی زود رفت، کانال همسریابی در اصفهان تو میدونی امیر چش بود؟؟ چیزی شده؟؟ _ مرکز همسریابی در اصفهان زده به سرش، نذارید جایی بره جلوشو بگیرید. _ اما اون رفته کانال همسریابی در اصفهان همه ی ما هم متعجبیم گفت به تو زنگ نزنیم چون تو بی خبری...گفت هرچی بین شما بوده تمومه...کانال همسریابی در اصفهان حرفتون شده؟؟ با گریه نالیدم: _ نه .دیشب اومد و یهو امروز صبح ناپدید شده نگفت کجا میره؟؟ _ نه چیزی نگفت، اصال اجازه نداد حرفی بزنیم اومد اینجا یکم خرت و پرت از اتاق سابقش برداشت و رفت، گفت بعدا با ما تماس میگیره. _ باشه سوگند، ممنونم، . تماسو قطع کردم. لباس پوشیدم و خواستم از خونه بیرون برم که مامان پرسیدکجا داری میری؟؟ _ نمیدونم میرم ببینم کجاست. و از خونه خارج شدم. یادمه دیشب ماشین همراهش نبود. به هر جا فکر میکردم سر زدم، ترمینال، فرودگاه، ایستگاه قطار نبود اون موسسات همسریابی در اصفهان غیب شده بود حتی به حمید هم زنگ زدم.اونم بی خبر بود. کنار دیواری سرخوردم و روی زمین نشستم... بی توجه به اطرافم دستامو روی صورتم گذاشتم و زار زدم:
_ بد کردی همسریابی در اصفهان بد کردی کاری از دستم بر نمیومد نمی تونستم کاری کنم کسی تکانم داد و صداش توی سرم پیچید: _ حالت خوبه خانم؟؟
پسش زدم و به سختی از جام بلند شدم انگار دیگه تموم شد دیگه همسریابی در اصفهان وجود نداره میدونستم تا خودش نخواد امکان نداره برگرده... نوشته های نامه اش نشون میداد موسسات همسریابی در اصفهان برای رفتن مطمئنه با قدم هایی سست و تا به تا خودمو جلو کشیدم و با اولین تاکسی به خونه برگشتمعصر خانواده ی همسریابی در اصفهان اومدن و کلی سوال پیچم کردن .هیچ جوابی نداشتم که بدم مادر همسریابی در اصفهان به طرز بدی باهام حرف زد و گفت: _ از اولم گفته بودم این زن لیاقتتو نداره گوشش بدهکار نبود...یه مدت زیر پر و بال خودتو دخترتو گرفت،
حاال معلوم نیست باهاش چکار کردی که گذاشته رفته... اهمیتی به حرفاش نمی دادم. مادر بود و نگران، درکش میکردم ادرس همسریابی در اصفهان،
چرا با رفتنت همه چیزو خراب کردی؟؟ چرا؟؟؟ هنوز به برگشتنش امید داشتم هنوز گوشم به صدای تلفن حساس بود هنوز چشمم به در بود مامان حالش از من بدتر بود تحمل شنیدن اینطور صحبتا رو نداشت...
چند روز از نبود ادرس همسریابی در اصفهان گذشته بود
بعد از اینکه کلی اراجیف بارم کردن، گذاشتن و رفتن دنیام پر از غصه شده بود خنده از لبام پر کشیده بود این چه سرنوشتیه؟؟چند روز از نبود ادرس همسریابی در اصفهان گذشته بود که... بشقابی غذایی مقابل حلما گذاشتم و گفتم: _ بخور مامان. _ پس خودت چی؟؟
_ من میل ندارم، شما بخور.. با بی میلی مشغول خوردن شد که تلفن همراهم به صدا دراومد قلبم با هیجان تپید به سرعت به اتاق رفتم شماره ی ادرس همسریابی در اصفهان بود با ذوق جواب دادم: _ الو؟؟؟ _ آژانس همسریابی در اصفهان. _ مراکز همسریابی در اصفهان دفتر همسریابی در اصفهان) گریه م گرفت و ادامه دادم (: