
ماست مالی کند و بحث نکشد به خندیدن های شعر عاشقانه مولاناِ روبرو. -قهوه تون سرد نشه. ولی شعر عاشقانه مولانا صوتی سوژه را چسبید مانند یک ماهی که قالب را گاز زده باشد، ول نمیکرد
-دنباله ی حرفت رو بگو.
میخوام بشنوم!
اشعار عاشقانه سعدی نفسش را محکم داد بیرون.
-بیخیالش آقای بهاروند.
نمیخوام مسخرهم کنین.
شعر عاشقانه مولانا صوتی کمی خم شد
شعر عاشقانه مولانا صوتی کمی خم شد به جلو و آرنج هایش را گذاشت روی دو زانو و ساعتِ فلزی دستش را به بازی گرفت. -قول میدم نخندم؛ فقط میخوام بشنوم. شعر کوتاه مولانا جدی شد. -قول دادینا! صدای قهقه هی شعر عاشقانه مولانا صوتی در فضا طنین انداخت وقتی شعر کوتاه مولانا تمام ریز و درشت قانون جاذبه را برایش تعریف کرد و گفت با این کار باید خواسته ات را به کائنات بفهمانی.
از دفترچه ی آرزوها که حرف زد، بیشتر اشک در چشمان شعر عاشقانه مولانا برای بیو غوطه خورد و بیشتر و بیشتر باعث خنده شد. شعر های مولانا شاکی شد: -شما قول دادین. وقتی اعتقاد ندارین چرا اصرار کردین تعریف کنم؟ بعد هم دست به سینه نشست و سرش را به جهت مخالف چرخاند. شعر عاشقانه مولانا برای بیو اما همچنان میخندید؛ بی محدودیت، بی شائبه، بی کنترل و بعد که کمی شعر های مولانا از فراستِ خجالت بابت این مسئله ای که برای او همه چیز بود و برای اطرافیان، مضحکه افتاد. فکر کرد صدای شعر عاشقانه مولانا برای بیو بهاروند چقدر مردانه تر از صدای میالد مقتدریست و چقدر بی شیله و پیله است وقتی بابت چیزی اینقدر از ته دل میخندد. وقتی پدرش هم کنار دایی صولت مینشست و دایی از اتفاق های ده حرف میزد، همان قدر شاد و شنگول میخندید و تمام خانه ذوق و شوق بود وقتی پدرش دوش به دوش دایی صولت قهقهه میزد. آن وقت ها مادرش درد نداشت و بچه ها آنقدر کوچک و خواستنی بودند که به عروسک بیشتر شبیه بودند تا داداش هایی که باید مراقب بزرگ شدن و بازیگوشیشان باشد. شعر های ناب مولانا گوشه ی چشمش را فشار داد. -میشه دفترچه ت رو ببینم؟
هنوز داشت میخندید و دفترچه هم میخواست. پررو! -نخیر!
دفترچه م رو میخواین چی کار؟
شعر های ناب مولانا با دستمال سفیدی که از داخل جادستمالی روی میز تلفن برداشته بود، اشک چشمانش را گرفت.
-برام جذابه بخونمش.
شعر عاشقانه حافظ قاطع گفت
شعر عاشقانه حافظ قاطع گفت
مگه از روی جنازه ی من رد بشین!
یک ساعت بعد دفترچه ی شعر عاشقانه حافظ داخل دستان شعر عاشقانه مولانا بود و از جنازه هم خبری نبود. -آقای بهاروند میسوزه ها. االن وقتشه. شعر های ناب مولانا خانوم گفتن هر وقت روش طالیی شد، برش دارین. شعر عاشقانه مولانا دستگیره ی دستکش گونه ی دستش را پوشید. درب فر را باز کرد و سرش را خم کرد.داشت میگفت: -فکر کنم خوب شده ها؛ ولی چرا اینطوریه؟! شعر عاشقانه مولانا دستش را برد داخل و سینی فر را کشید بیرون و ظرف کیک را برداشت. -چشه مگه؟ بعد هم چشمانش را بست و بوی کیک شکالتی زیادی پخته را کشید داخل ریه اش. -خیلی هم خوبه. ببین. عجب بویی داره المصب! اشعار عاشقانه سعدی هنوز نگاهش روی کیک بود. کیک های فریبا خانم اینقدر تکیده و مثل بادکنک پالسیده نبود! -خوبه واسه کیک اولتون.