
این دو رفیق از خواهر بهم نزدیک تر بودند.
محال بود اتفاق مهمی در زندگی یک کدامشان بیافتد و دیگری تا یک ساعت بعدش خبردار نشود.
چه برسد به این خبر که رویای مشترکشان بود.
می دانست یکتا هنگام صحبت با دریا از مکان و زمان خودش خارج می شود و حرف های دیگران را نمی شنود باز توضیح داد: -یکتا من باید برم با استادم صحبت کنم زود برمی گردم. یکتا بی توجه تنها سری تکان داد و مشغول ادامه حرفش شد. ده دقیقه می شد که تماسش با تمام شدن شارژ باتری گوشی اش خاتمه پیدا کرده بود اما خبری از یزدان نبود و طبق عادت همیشگی اش درها را قفل کرده بود و رفته بود و عمال یکتا داخل شعرهای عاشقانه نوروزی زندانی شده بود.
- دکمه باز شدن درها که در جلوی کابین تعبیه شده بود؛
- کار نمیکرد و فضای شعرهای عاشقانه نوروزی هر دقیقه گرم تر میشد.
- شهریور بود و دانشگاه خلوت.
- نمی دانست این موقع ظهر برای چه این جا آمده اند؛
شعر عاشقانه عید نوروز دلیل رفتنش را توضیح داد
متوجه شد که شعر عاشقانه عید نوروز دلیل رفتنش را توضیح داد اما درگیر حرف زدن با دریا بود و توجه ای نکره بود..
ترجیح داد آرام بنشیند و کند تا کسی بیاید و نجاتش دهد.
پنج دقیقه ای گذشت تا اشعار عاشقانه نوروزی سیاه رنگی را دید که به سمت پارکینگ می آید. الان تمام امیدش ان اشعار عاشقانه نوروزی بود که بیاید کنار اشعار عاشقانه نوروزی شعر عاشقانه برای نوروز پارک کند جواب داد که شعر عاشقانه عید نوروز مشکی رنگ سمت چپ شعر عاشقانه نوروز شعر عاشقانه برای نوروز پارک کرد و متوجه شد که راننده مرد است. مرد ناشناس پیاده شد اولین چیزی که متعجبش کرد تیپ سر تا پا سیاه او بود. و با خود فکر کرد در این هوای گرم با لباس های سر تا پا مشکی قطعا تبخیر می شود. افکارش را پس زد فعال نجات جانش مقدم بود. مرد داشت از جلوش شعر عاشقانه نوروز شعر عاشقانه برای نوروز رد میشد که یکتا محکم به شیشه زد. مرد به طرف شعر عاشقانه نوروز برگشت؛ یکتا در نگاهش تعجب را خواند.مرد با ابروهای در هم فرو رفته به شعر عاشقانه نوروز نزدیک شد.صدایش را بلند تر از حالت معمول برد تا مرد بشنود.
- -سالم. جناب شما آقای شکیبا را می شناسید؟
- مرد سرش را به عالمت تایید باال و پایین کرد
- یکتا با خیال راحت تری ادامه داد
- -می شه می رید داخل بهشون بگید زودتر بیان؟
در رو قفل کردن. این بار مرد سرش را به طرف چپ و راست تکون داد و رفت. یکتا این بار از نگاهش هیچ چیزی را نخواند. ترجیح داد منتظر بماند تا ببیند پیغامش به شعر عاشقانه درباره عید نوروز می رسد یا خیر. دقیقه ها گذشت و خبری از شعر عاشقانه درباره عید نوروز نشد. کالفه نگاهی به ساعتش انداخت دقیقا ده دقیقه از رفتن مرد می گذشت و همچنان خبری از یزدان نبود.آنقدر دمای داخل شعر عاشقانه نوروزی باال رفته بود که یکتا فکر می کرد چیز تا سوختن بدنش باقی نمانده است.
هوا گرم بود و شعر عاشقانه نوروزی مشکی با روکش هایی با همان رنگ بیشتر شعر عاشقانه عید نوروز را جذب می کرد.
عالئم گرمازدگی را داشت. گیج و بی حال شده بود و به دلیل ضعف شدیدش کم کم چشم هایش بسته میشد که یاد قفل فرمانی افتاد که یزدان همیشه در زیر صندلی شعر عاشقانه نوروزی میگذاشت خم شد و قفل فرمان را بیرون کشید.
می دانست این شعر عاشقانه نوروزی بی نهایت برای یزدان عزیز است،
اما فعال جانش بر همه چیز اولویت داشت. چشم هایش را بست و با تمام توان قفل فرمان را به شیشه کوبید ا م ا شیشه نشکست.
شعر عاشقانه نوروزي و خرد شدن شیشه
برای بار دوم امتحان کرد اما باز هم جواب نداد دیگر داشت گریه اش می گرفت که با ضربه سوم صدای دزدگیر شعر عاشقانه نوروزي و خرد شدن شیشه در هم آمیخت. هجوم هوای تازه به داخل شعر عاشقانه نوروزي احساس می کرد. چشم هایش را بست و با ولع هوای تازه را به ریه برد. هوای بیرون هم گرم بود اما با نسیمی که می وزید قابل تحمل می شد. چشم هایش را باز کرد. یزدان را دید که به سمت شعر عاشقانه نوروزي می دوید. با رسیدن یزدان به شعرهای عاشقانه نوروزی حالش هنوز جا نیامده بود