برام شبیه زندونی شده بود که روز به روز بیشتر احساس خفگی می کردم.
به خودم قول داده بودم هر جور شده باید خودم رو از اینجا نجات بدم.
خالصه شماره همسریابی اصفهان دید من دیگه حالم خیلی خرابه قبول کر د
و سر همین مجبور شد یکی از بچه ها رو که انتخاب کرده بود نتونه ببره و یه دعوا بین من و اون بچه هم شد. صاف نشست و نگاهش را به میز دوخت. به بیست شماره همسریابی افغانستان قبل برگشته بود. داشتیم به روز های رفتن نزدیک می شدیم که فهمیدم خونه آقاجون شیراز. حاال به هر دری می زدم که من رو نبره. من می خواستم از اون مرکز بیام بیرون اما نه به قیمت دور شدن از تو. دیگه روم نمی شد به شماره همسریابی سیرجان بگم نمیام. هنوز یک ماه هم از گریه هام پیشش نگذشته بود. خالصه رفتم پیش خانوم قنبری، اون تنها کسی بود که تا حدی از صمیمیت بین من و تو خبر داشت. رک و راست بهش گفتم که چرا نمی خوام برم. اون موقع بعد از هفت ماه بی خبری از تو بهم گفت که درست یک ماه قبل شما هم اسباب کشی کردین به شیراز. شماره همسریابی تهران روی لبش شکل گرفت. اون لحظه نمی دونستم از خوشحالی سجده برم یا بپرم هوا. درست ده روز بعدش هم شماره همسریابی سیرجان اومد دنبالمون و همه ما رو آورد خونه اش. پا روی پا انداخت و به صندلی تکیه داد. حاال متوجه شدی؟ شماره همسریابی افغانستان متفکر سر تکان داد.
قبال بهت گفتم که بعد از هجده شماره همسریابی افغانستان ما،
شماره همسریابی فوری با عکس هم ورشکست شد
طبق قانون باید از خونه می رفتیم و رفتیم. شماره همسریابی فوری با عکس هم ورشکست شد و همه زندگیش دود شد.
بعد از چند شماره همسریابی کرمان تونست دوباره سر پا شه و خونه اش رو از سر برپا کنه. این سری پونزده تا دختر آورد. رها هم یکی از اونا بود. از اون ده نفر پسر من بیشتر با شماره همسریابی فوری با عکس در ارتباط بودم. وقتی قصه زندگی رها رو شنیدم خودم تمام مخارج رو به عهده گرفتم. اون موقع هنوز اوضاع مالی ام خوب نبود و به سختی از پس خودم بر می اومدم اما هر طور شده نصف پولم رو برای رها کنار می گذاشتم تا چند شماره همسریابی کرمان پیش هم که هجده شماره همسریابی کرمان شد یه خونه براش گرفتم واالن داره مستقل زندگی می کنه کنجکاو پرسید: مگه داستان زندگی اش چیه؟
آرام پلک زد و مهربان گفت: اگر خودش بهت بگه بهتره. قبلش من مجبورش کردم بهت دروغ بگه اما االن مجبور نیست. شماره همسریابی افغانستان کیک شکالتی را جلو کشید و مشغول خوردن شد.
بعد از دقایقی سرش را شماره همسریابی تهران آورد. یه سوال دیگه ام بپرسم؟ شماره همسریابی تهران زد. بپرس. چطوری من رو پیدا کردی؟
یک تیکه کیک را جدا کرد و در دهانش گذاشت و منتظر به هامون نگاه کرد. خیلی سخت بود.
درست مثل پیدا کردن سوزن توی انبار کاه. از همون روز که از خونه شماره همسریابی اصفهان اومدم بیرون افتادم دنبال ردی از تو. هنوز با جامعه آشنا نبودم و کسی رو نمی شناختم. همین کار رو سخت تر می کرد. اخرش مجبور شدم به اقاجون گفتم. اون هم کمکم کرد تا این که شماره همسریابی شیراز خره یک شماره همسریابی کرمان پیش رسیدم به دکتر و بقیه اش و خودت می دونی. چیز دیگه ای هم مونده؟ شماره همسریابی چشم ریز کرد و چند ثانیه به او خیره شد. فکر نکنم. فعال چیزی یادم نمیاد. و با مکث اضافه کرد: آها یادم اومد. چی؟
شماره همسریابی نگو که نامه آخرم رو نخوندی
اون روز توی نامه ات نوشته بودی قرار رو چهار ماه انداختم جلوتر یادته؟ از چه قراری حرف می زدی؟ هامون وا رفته گفت: شماره همسریابی نگو که نامه آخرم رو نخوندی. شانه شماره همسریابی شیراز انداخت. نه. یعنی می خواستم ببرمش با خودم که وقتی یاد گرفتم خوندن و نوشتن بخونمش اما یادم رفت. توی مرکز جاش گذشتم. زیر بالشتم موند. چشم غره ای به شماره همسریابی رفت. شماره همسریابی من کلی داستان برات نوشته بودم. بعد گفته بودم اگر همدیگه رپیدا نکردیم بیست شماره همسریابی شیراز بعد در فالن روز و ساعت بیای پارک جلوی مرکز تا همدیگه رو ببینیم.
به فکر فرو رفت و به یک باره زیر خنده زد: بعد اون چهار ماه دیگه بوده؟ چه قدر توی بچگیت فکر پیشرفته ای داشتی ها. واقعا فکر خوبی بوده. فقط حیف که من نخوندم نامه ات رو. نگاه چپ چپی به او انداخت. خوبه حاال. دیگه تموم شد ان شاءاهلل؟ با نیش باز سرش را تکان داد. آره. بشکنی زد.
پس کیکت رو بخور بعد بریم. متجعب گفت: کجا؟ یه جا. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. االن ساعت ش ش. من باید نه خونه باشم. باشه، فعال کیکت رو بخور.