
می دونم استرس داری.
لینک گروه همسریابی واتساپ زد
لینک گروه همسریابی ایتا لینک گروه همسریابی واتساپ زد. یزدان که با چند قدم فاصله روی مبل نشسته بود و در حال خوردن میوه بود؛ گفت: _مامان ول کن دختر لوست رو دیگه. سفر قندهار که نمی ره عصر تا عصر دو ساعت می ره بیرون. و بعد لینک گروه همسریابی واتساپ دندان نمایی زد. لینک گروه همسریابی ایتا به طرف یزدان چرخید و چشم غره ای رفت.
-حسود هرگز نیاسود.
و زبانش را درآورد.
لینک گروه همسریابی که از ابتدای مادر و دختر و کل کل خواهر برادری ایستاده و به دیوار تکیه داده بود؛ تکیه اش را از دیوار گرفت و به سمت لینک گروه همسریابی ایتا رفت. دست لینک گروه همسریابی در تلگرام را در دست را گرفت و با لحن پدرانه اش گفت: می دونم لینک گروه همسریابی واتساپ شیراز روز بزرگیه برات. توکل کن به . اینو بدون همین طور که تا االن همه جا باهات بودم از این به بعد هم هستم. می دونم از وابسته بودن خوشت نمیاد روی کمک من همیشه حساب باز کن. باالخره آدمیزاده دیگه هروقت دیدی بریدی و دیگه نمی تونی بدون من هستم.
دو ضربه آرام به کمر لینک گروه همسریابی در تلگرام زد و ادامه داد: -برو ان که موفق باشی باباجان. بعد از حرف های لینک گروه همسریابی، اشک شوق در لینک گروه همسریابی محسن لینک گروه همسریابی در تلگرام حلقه زد.
نفس عمیقی کشید. دست راستش هنوز در حصار دست بزرگ پدرش بود.
دست دیگرش را روی دست پدر گذاشت و فشرد. امیدتون نکنم. بهتون قول می دم دیگه به خاطر لینک گروه همسریابی در واتساپ اشک غم نشینه بابا ممنونم بابت اعتماد و امیدی که بهم دارین. بهتون قول می دم نا توی چشم هاتون و تا هستم و هستید به خاطر من اشک شوق بریزین و به دخترتون افتخار کنین. لینک گروه همسریابی با باز و بسته کردن چشم هایش حرف های لینک گروه همسریابی در واتساپ را تایید کرد و با فشار کوچکی که به دستش آورد دستانش را رها کرد. لینک گروه همسریابی رو به طرف یزدان کرد. یزدان که با دیدن لحظات احساسی و شنیدن مکالمات پدر و دخت لودگیش ته کشیده بود باشه آرامی گفت و از جا بلند شد. لینک گروه همسریابی در واتساپ دست زیر چشم های مرطوبش کشید و با صدای گرفته ای که بریم لینک گروه همسریابی معلولین؟ حاصل بغض گیرافتاده در گلویش بود؛ گفت: اره بریم. و باهم از در خانه بیرون آمدند. دیروز کیک کوچکی را برای سفارش داده بود که در مسیر آن را هم تحویل گرفتند.جلوی آموزشگاه که رسیدند؛ لینک گروه همسریابی معلولین کیک و کیفش را برداشت.دستش که بر روی دستگیره در رفت یزدان صدایش زد.
-لینک گروه همسریابی معلولین به طرف او برگشت. -بله؟
به آرامی پلک زد. -هیچی، فقط میخواستم بگم من بهت ایمان دارم، موفق باشی آبجی. لینک گروه همسریابی واتساپ شیراز لینک گروه همسریابی واتساپ زد. -ممنون یزدان.توهم برام دعا کن.
-از ماشین پیاده شد و در را بست. به طرف یزدان که همچنان با لبخند بدرقه اش میکرد برگشت و دستش را به عالمت باال آورد. یزدان هم متقابال همین کار را کرد و ماشین را به حرکت درآورد و رفت. به سر در مدرسه نگاه کرد که حاال کنار تابلو آن تابلو "آموزشگاه زبان روز" جای گرفته بود.
لینک گروه همسریابی واتساپ زد
لینک گروه همسریابی واتساپ زد، کلید انداخت و داخل شد. حیاط نسبتا کوچکی داشت که دور تا دورش را درختان مرکبات و گل های کوچک کاشته بودند و چند نیمکت فلزی که میان گل کاری ها و سایه درخت ها تعبیه شده بود. ساختمانش نیز چندان بزرگ نبود. یک ساختمان دو طبقه ای که رو به رویش حیاط قرار داشت و در پشت ساختمان نیز دو اتاق کوچک بود که محل زندگی آقا مرتضی و ابان دخت همسرش و سارا دوساله که ثمره ازدواجشان بود. خانواده ای که از پنج سال قبل سرایدار آنجا بودند.