گریز از خانه، گریز از بیهودگی بود. ماندن با پوسیدن برابر و من پوسیدگی را تاب نمی آوردم. در خانه، نفس کشیدن برایم دشوار شده بود. تنگی نفس داشتم. از سايت بهترين همسر و تجارتش گریختم. او می خواست روح مرا پشت پاچال دکانش زندانی کند. ما همه، زندانی او بودیم. سایت بهترین همسر دنیا، ایراندخت و من.
سایت بهترین همسر دنیا چه مظلوم است
سایت بهترین همسر دنیا چه مظلوم است! در تمام این سال ها گویی شبحی بوده و یا مجسمه ای. مجسمه ای که هر روز لباسی را بر تنش می آزمایند. ایراندخت شاید مظلوم تر بود. زندانی نگاه تنگ سايت بهترين همسر بود. چاره ای نداشت، دختر بود. من می توانستم بگریزم و گریختم. سايت بهترين همسر و ثروتی را که او متولی اش شده بود، تُف کردم. در تهران، اتاقی اجاره کردم. در ساختمانی توسری خورده و قدیمی، در کوچه پس کوچه های میدان شوش. سايت بهترين همسر رضایی، مالک ساختمان، می گفت: شناسنامه ام را در شهرستان جا گذاشته بودم. گفتم: . « باید شناسنامه ات باشد » بفرمایید این هم »: گفتم. « مال سه ماه را بده »: گفت. « اجاره را جلو می دهم ». « اول هر ماه، اجاره دو ماه جلوتر را می گیرم »: گرفت و گفت. « مال دو ماه «! کثافت »: جوابی ندادم. فقط توی دلم گفتم قرار شد کتاب های دست دوم را توی پیاده رو بساط کنم. کتابفروش، آشنای سایت همسریابی بهترین همسر بود. شب ها در اتاق، باز هم کتاب می خواندم و گاه مقالاتی می نوشتم. مقالاتم بیشتر در باره کاپیتالیزم نوینی بود که از پشت حصارها سرک می کشید. من خود از چنین اختاپوسی گریخته بودم. آیا می توانستم این مقالات را چاپ کنم ؟ آیا اگر مقالاتم اجاز ه چاپ می یافت، آن اختاپوس آن ها را نمی بلعید؟ کاش حداقل آن ها را کسی می خواند یا می توانستم آن ها را برای کسی بخوانم. بر سر بساط کتابفروشی بود که با داد که خودش را امید می نامید « کینه طبقاتی » بی بود. به قول خودش آشنا شدم. امید، جوانک روشنفکرم دیرینه ای داشت. شعار می داد. حرف هایش برایم تازگی نداشت. با سه نفر از دوستانش گروهی تشکیل داده بودند. سرگرمی خوبی بود. از من هم دعوت کرد به گروهشان بپیوندم. امید از همه جدی تر بود. دوستان دیگرش علاقه و حوصله چندانی نداشتند. حتی در روشنفکرنمایی هم بی استعداد بودند. به فکر سايت بهترين همسريابي بودم. جنینی که خونش را از درون می مکید، فرزند سایت بهترین همسریابی بود ولی من هم ناگزیر برادرش بودم.
سايت بهترين همسريابي سابقه خونریزی داشت
سايت بهترين همسريابي سابقه خونریزی داشت. می گفتم نکند سر زاییدن بچه دوباره خونریزی کند. اشتباه »: چندبار به خانه تلفن زدم. سایت بهترین همسریابی گوشی را برمی داشت. می گفت ایراندخت حق جواب دادن به تلفن را نداشتند. سایت بهترین همسریابی می گفت: است وقتی بیرون می رفت، .
سایت بهترین همسریابی بزرگترین با رنگی توصیف ناشدنی
صدای زن، خوب نیست برود توی گوش مرد غریبه » تلفن را توی کُمد می گذاشت و درش را قفل می کرد. به سایت همسریابی بهترین همسر تلفن می زدم از حال ایراندخت، جویا می شدم. ازشان بی خبر نبود، من از او خواسته. « عروس شده »: بودم خبر بگیرد. یک بار که از حال ایراندخت پرسیدم، گفت فقط توانستم بگویم: . « عروس سایت بهترین همسر جدید شده. زن پسرش »: تعجب کردم. ادامه داد «! لعنت بر شیطان » توی اتاقم، گاه دلم می گرفت. دلتنگ می شدم. گاهی در اقیانوس خیالاتم غرق می شدم و گاهی برمی گشتم به دالان خاطرات کودکی. دهان خون آلود پسرهمسایه مان یادم می آمد. سر تیله بازی به سایت بهترین همسر جدید فحش داد. زدم توی دهانش. ایران خانم. ببین بچه ات چکار کرده. چرا جلوش »: مادرش را آورده بود درِ خانه ولی نکرد.. « تنبیهش می کنم »: سایت بهترین همسر دنیا گوشم را گرفت. گفت «؟ را نمی گیری سرفه های عمورحمت- پیرمرد همسایه ام- وسط افکارم می دوید. صدای سرفه اش از توی اتاقم شنیده می شد. گاهی یکریز سرفه می کرد. یک روز به درمانگاه بیمارستان امام بردمش. بیچاره، پول نسخه اش را نداشت. خجالت دواهایش را من. « برای بچه ها یک مقدار پول فرستادم ولایت »: کشید. گفت گرفتم. شب بعدش به اتاقم آمد. برایش چای درست کردم و پای درد دلش نشستم.
عکس توی قاب را «. آن عکس کیست؟ چقدر فقیر و بیچاره است »: پرسید می گفت. وقتی گفتمش آن مرد، رهبر یک کشور پهناور بوده، تعجب کرد. در فقط لبخند زدم. موقع « ؟ پس چرا این قدر لاغر بوده »: جواب این سؤالش که. « عوضت بدهد »: رفتن می خواست پول دواها را بدهد. قبول نکردم. گفت اوایل تابستان بود. خورشید با زمین هنوز زیاد گرم نگرفته بود. سربساطم نشسته بودم که ناگاه زیبا را بر کتاب ها خیره یافتم. دوچشم آبی. نه، آسمانی. نه، سایت بهترین همسریابی بزرگترین با رنگی توصیف ناشدنی. سایت بهترین همسر انلاین گویا و معصوم در صورتی گرد و جذاب که با روسری خاکستری رنگی محاصره شده بود. لبان شیرینش به موش ها و آدم ها ». نداشتم « ؟ مروارید اشتاین بک را دارید »: گفتن باز شد را به دستش دادم. از او برایش گفتم.
در نگاهش، رضایت و صداقت اشتاین بک در هم می آمیخت. گاه لبخندی، لبانش را شیرین تر می کرد. نگاهش را می دزدید. گویی که ناز می فروخت. کتاب را خرید و رفت ولی خیالش با من باقی ماند. چه شگفت انگیز است تلاقی دو نگاه! عجب شبی داشتم! خیالش، اتاق را آکنده بود. سیمایش بر دیوارهای باد کرده اتاقم نقش بسته بود. چشمان جستجوگر و کنجکاوش، از سقف مرا می نگریست. پنجره ای به جهانی نو و ناشناخته به رویم گشوده می شد. آیا عشق بود که سلامم می داد؟
چنین ناگهانی و نابهنگام؟ خواب از چشمانم می گریخت. سرم بر بالین بود و نگاهم بر سقف. در فضای تاریک اتاق، آینده ای روشن و رؤیایی را مجسم می کردم. چه شیرین است بر تاریکی، نقش خیال بستن!