-سالم. آقای یوسفی زنگ زدم یه سوال ازتون بپرسم.
با موسسه همسر یابی اصفهان صریح حرف بزند
سر و صداها کمتر شد. انگار که به جای ساکت تری رفته باشد. -بفرمایید. باید محتوای آن پیام را می فهمید تا بتواند با موسسه همسر یابی اصفهان صریح حرف بزند. رگ گفت: شما اون روز توی پارک به آقای افخمی چه پیامی دادین؟ عصبی شد. این را از نفس نفس زدن های پشت سر هم و مکثش فهمید. -این االن خیلی مهمه؟ -بله. حقمه که بدونم. سرم ریخته بیام جزییات یه پیام ای که مخاطبش حتی انسان هم نیست ببینید شما که انتظار ندارین وسط این همه شلوغی و کارهایی که توضیح بدهم ها؟ موسسه همسر یابی اصفهان انسان نبود! ؟
- ماجرا داشت جالب می شد!
- چشم هایش را محکم روی هم فشار داد
- تا چیز بی ربطی از دهانش نپرد.
- این مرد عصبی اش می کرد.
-چه ربطی داره؟ می گم این حق منه که بدونم اون پیامی که از طرف من فرستاده شده، داخلش چی بوده-چیز مهمی که بخواین نگران بشین وجود نداشت. البته فرستنده اون پیام من بودم و اسم منم خورد پایینش، پس جای نگرانی نیست. اگر جناب دکتر مشکلی دارن، آدرس من رو بدین تا باهم حلش کنیم. داشت حاشیه می رفت. محتوای اون پیامک را لازم داشت اما نه آن قدر که در این وقت کم، با موسسه همسر یابی تهران یک به دو کند. کالفه و تلفن را قطع کرد. مثل همیشه وقت شناس بود و پنج دقیقه بعد وارد کافی شاپ شد. با دیدن موسسه همسر یابی نیکان سر میز رفت. موسسه همسر یابی شیراز از جا بلند نشد.
سالم کوتاهی داد. موسسه همسر یابی اصفهان که انگار انتظار چنین برخوردی را داشت، لبخند زد.
موسسه همسر یابی شیراز در دل اقرار کرد که از پیروزی که در پستوی چشم هایش رژه می رفت؛ متنفر بود. فکر کرده بود آمده تا جواب مثبت را بگیرد. گارسون آب پرتغال را روی میز گذاست. ابروی موسسه همسر یابی اصفهان باال پرید. لیوان اب سردی سفارش داد و نگاهش را منتظر به موسسه همسر یابی نیکان دوخت. جرعه ای از آب پرتغال اش نوشید.
با آرامش در چشم های او زل زد. سعی کرد به حرف های موسسه همسریابی همدم فکر نکند.
به این که آشنایی موسسه همسر یابی شیراز وموسسه همسریابی همدم از کجا سرچشمه می گیرد، کینه موسسه همسر یابی در قم از کجا می آید و حتی به اسم موسسه همسر یابی تهران که با گوشی او زیر پیام ارسالی برای موسسه همسریابی، نوشته و ارسال شده بود. همه اینها را به سمت عقب مغزش هل داد تا بعدا به آن ها فکر کند فعال تمرکز می خواست. یک چیزی این وسط درست نبود که باید آن را می فهمید.
رو به موسسه همسریابی با آرامش گفت: شنیدم گروکشی می کنین آقای افخمی. لبخند کم رنگی زد
-موسسه همسریابی کرمان زمونه اس.
-اره اما خیلی وقت پیش دوره این موسسه همسریابی کرمان تموم شده. -از کجا مطمئنید؟
-تجربه و تاریخ می گه. جرعه ای دیگر از آب پرتقال اش را نوشید و ادامه داد: -می دونین بعضی آدما توی جامعه و در نگاه اول قدیسه خوبی، هستن اما رفته رفته که نقاب شون محو بشه، آدم با دیدنشون حس منزجرکننده ای بهش دست می ده که فقط با محو کردن اون آدم از زندگی می تونه اون احساسش رو سرکوب کنه. لبخند ظاهری بر لب نشاند و پر حرص بر زبان اورد. -این دقیقا احساس االن من به شماست. تند و بی ادبانه گفته بود اما فهمیده بود که ادب روی این مرد جواب نمی دهد. موسسه همسریابی هم جا نخورد. انگار که تمام این رفتارها را پیش بینی کرده بود. -این همه تنفر از کجا میاد مادمازل؟ چرا فکر می کرد، موسسه همسریابی هم بی پروا تر شده است؟ دیگر از جنتلمن موسسه همسر یابی تهران های قبل خبری نبود.
موسسه همسر یابی نیکان سوالش را بی جواب گذاشت
تازه داشت خود اصلی اش را رو می کرد. موسسه همسر یابی نیکان سوالش را بی جواب گذاشت واو با آرامش ادامه داد: -باالخره همیشه عشق بین خواهر و برادر جواب می داده. حتی اگر هم خون نباشن. شوکه شد. عرق سردی روی کمرش نشست و نفسش تنگ شد.این مرد از کجا می دانست؟ موسسه همسریابی کرمان داشت ترسناک می شد. خودش را جمع و جور کرد ا ما باز لرز نامحسوسی در صدایش نشسته بود. -پس سرک کشیدن توی زندگی دیگرانم باید به ویژگی هاتون اضاف