
یه تای ابرومو بال دادم و از روی فضولی از پشت دیوار نگاهی به اون طرف در انداختم و با دیدن صحنه ای که جلوی روم بود فکم کف زمین افتاد، این اینجا چیکار میکرد و مهم تر از اون، چی مهم نبود ؟ هلیا پوزخندی زد و صداش با همون لحن همیشگی توی سالن پیچید... هلیا البته که مهم نیست، واقعا راجب من چی فکر میکنی؟ من آدمیم که خودمو بخاطر این چیزای مسخره ناراحت کنم؟
همسریابی بهترین همسر توران اصلا راجبت فکر نمیکنم
همسریابی بهترین کلافه با لحن تندی گفت: همسریابی بهترین همسر توران اصلا راجبت فکر نمیکنم خندید، نمیتونستم منکر جذاب بودنش بشم و همین اذیتم میکرد همسریابی بهترین همسر جدید یه کاری میکنم فکر کنی، ولی این بار نه از روی اون چیزی که میخواستم... چشمام از تعجب گرد شد، هلیا فکر کردن همسریابی بهترین همسر گزینی از چه رویی میخواست؟ واقعا از حرفاشون سر در نمیاوردم... با لحنی که حرص توش داد میزد ادامه داد: هلیا نقطه ضعفت دستمه همسریابی بهترین، به آتیش می ِکشمت، کاری میکنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنی همسریابی بهترین همسر گزینی خندید و درو کمی سمت خودش کشید، شاید نمیخواست من متوجه چیزی شم اما من که همشو شنیده بودم همسریابی بهترین همسر داری منو تهدید میکنی الان؟ کاش یه نفر روشنم میکرد که اینجا چخبره دیگه صدایی نشنیدم، واسه همین سمت در رفتم و آروم از لش به بیرون نگاهی انداختم… همسریابی بهترین همسر توران یقه ی همسریابی بهترین همسر جدید رو گرفته بود و همسریابی بهترین همسر 29 با همون پوزخند همیشگی گوشه ی لبش، به حرفایی که همسریابی بهترین همسر زیرگوشش میزد گوش میداد لبمو زیر دندونم کشیدم، عصبی بودم، نمیخواستم چشمم به صحنه ای که جلوم بود بیفته، نگاهی به دستام انداختم، داشتن میلرزیدن، نمیخواستم جلو برم اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلوشون ایستادم... همسریابی بهترین با دیدنم از هلیا فاصله و نفسشو با حرص بیرون فوت کرد... همسریابی بهترین همسر 29 لبخند زد و آروم گفت: هلیا خیلی خب دیگه فکر کنم من برم بهتر باشه خواست قدم برداره که سمتش پا تند کردم و مچ دستشو گرفتم... سمتم برگشت، ازش متنفر بودم، مطلقًا با لحن تندی گفتم: چرا اومدی اینجا؟ ابروهاشو بال داد و پوزخند زد...
همسریابی بهترین همسر 29 خونه ی پسرخالمه
همسریابی بهترین همسر 29 خونه ی پسرخالمه، دلم واسش تنگ شد اومدم ببینمش اشکالی داره؟ و با لبخند نگاهشو به همسریابی بهترین همدم دوخت... احسان که میدونست من تا چه حد روی همسریابی بهترین همدم حساسم و حال مطمئن بودم که میدونه یه چیزایی از حرفاشونو شنیدم، دستشو توی موهاش کشید، سمت در رفت و دستمو سمت خودش کشید... دستمو از توی دستش کشیدم و با حرص رو به همسریابی بهترین همسر ثبت نام گفتم: جدیدا زود زود دلت واسه پسرخالت تنگ میشه، اون حرفاتم از روی دلتنگی بود؟ با دستش روی شونم دو تا ضربه ی آروم زد و سرشو تکون داد... همسریابی بهترین همدم اینش دیگه به تو ربطی نداره نیشخند زدم و خواستم بزنم به سیم آخر و هر چی از اول عمرش تا حال رو مخم راه رفته رو تلافی کنم که همسریابی بهترین همسر فرصت حرف زدنو ازم گرفت و رو بهش گفت: همسریابی بهترین همسر گزینی ببین با دنیز درست صحبت کن، نذار سگ شم که بد میبینی خندید و سمت آسانسور رفت و قبل از این که واردش شه برگشت و رو به همسریابی بهترین همسر توران گفت: هلیا داری اشتباه میزنی، من بغلیت نیستم که ازت حساب ببرم در آسانسور که بسته شد من موندم و همسریابی بهترین همسر و یه دل بی تاب که بازم داشت خودشو به در و دیوار میکوبوند و یه ذهن مغشوش و یه دنیا سوال همسریابی بهترین دوباره روی کاناپه نشست..