چیزی که سايت همسريابي شيدايي عنوان می کرد منطقی بود
چیزی که سايت همسريابي شيدايي عنوان می کرد منطقی بود و باعقل جور در می آمد. من به او گفتم که او می تواند برای دیدن و صحبت با سايت همسريابي شیدایی برود و من در زیر یک درخت بلوط کهنسال که در آن نزدیکی بود منتظر او خواهم شد.
من مدتی طولانی منتظر سايت همسريابي شيدايي شدم
من مدتی طولانی منتظر سايت همسريابي شيدايي شدم. بیشتر از ده بار از این کار پشیمان شده و فکر کردم که اشتباه بزرگی کرده ام که اجازه دادم سايت همسريابي شيدايي برود. در آخر من او را دیدم که به طرف من می آمد و سايت همسريابي شیدایی هم پشت سرش بود. من به طرف او دویدم و دست او را که به طرف من دراز شده بود گرفتم. من خم شدم که دست او را ببوسم ولی او مرا بلند کرد و با محبت پیشانی مرا بوسید. او زمزمه می کرد: " بچه بیچاره... بچه عزیز من. " با انگشتان سفید زیبایش موهای مرا از روی پیشانیم کنار زد و با دقت برای مدتی طولانی به من نگریست.
بعد گفت: " آری... آری. " من خوشحال تر از آن بودم که بتوانم حرفی بزنم. او گفت: " سایت همسریابی شيدايي و من مفصلا با هم صحبت کردیم. ولی من می خواهم که خود تو برایم بگویی که چطور شد که تو به خانواده دریسکول وارد شدی؟ " من آنچه را که او می خواست برایش تشریح کردم و جز یکی دو بار که او صحبتم را قطع کرد و توضیح بیشتری خواست تمام مدت با دقت به حرف های من گوش می داد. من هرگز مستمعی به این خوبی نداشتم. او چشمانش را از من بر نمی داشت. وقتی من داستان خودم را تمام کردم او مدتی بی حرکت ایستاده و فکر می کرد. در آخر گفت: " این یک مسئله بسیار جدیست و می تواند تبعات خطرناکی داشته باشد. به همین دلیل ما بایستی عاقلانه و با آینده نگری عمل کنیم. ولی از این لحظه به بعد تو می بایستی خود را دوست.. .
روز بعد سایت همسریابی شیدایی شیراز به شخصه وارد هتل شد
" او قدری مکث کرد و سپس کلامش را تصحیح کرد و گفت: ".. . تو می بایستی خود را برادر آرتور حساب کنی. دو ساعت دیگر به هتل آلپ بروید و برای مدتی در این هتل خواهید ماند. من کسی را خواهم فرستاد که با شما در هتل ملاقات کند. من مجبورم که حالا با شما خداحافظی کنم. " او بار دیگر مرا بوسید و با سایت همسریابی شيدايي دست داد و به سرعت دور شد. من از سایت همسریابی شيدايي پرسیدم: " تو به سايت همسريابي شیدایی چه گفتی؟ " سایت همسریابی شيدايي جواب داد: " من همه چیز را راجع به تو به او گفته و خیلی چیزهای دیگر هم گفتم. آه... واقعا که او یک خانم مهربان و بسیار زیبایی است. " " آیا آرتور را هم دیدی؟ " " از یک فاصله نسبتا زیاد ولی کاملا مشخص بود که پسر خیلی خوبی است. " من به سوال های خودم ادامه می دادم ولی جواب های سایت همسریابی شیدایی جدید گنگ و نامشخص بود. هرچند که ما لباس های گردآلود راه را به تن داشتیم ولی مؤدبانه توسط یک مستخدم که لباس مشکی و کراوات سفید رنگ داشت مورد استقبال واقع شدیم. او ما را به اطاق خودمان راهنمایی کرد. این اطاق زیبایی بود که دو تختخواب با ملافه های سفید در کنار هم گذاشته بودند. پنجره به یک بالکن باز می شد که مشرف به دریاچه ژنو بود. مستخدم از ما پرسید که آیا شام میل داریم و آیا میل داریم که شام را در بالکن صرف کنیم؟ سایت همسریابی شیدایی جدید پرسید: " آیا شما در اینجا کیک هم دارید؟ " " بله... کیک ریواس، کیک توت فرنگی و کیک انگور فرنگی. " " بسیار خوب... پس برای ما کیک بیاورید. " " هرسه کیک؟ " " البته. " " برای پیش غذا چه میل دارید؟ غذای اصلی چه گوشتی باشد؟
سبزیجات پخته شده از چه نوع میل دارید؟ " در هر کدام از این اقلام سایت همسریابی شیدایی جدید چشمانش را باز می کرد ولی خودش را جمع و جور کرده و به سردی گفت: " هر چیز... هر چیز که خود شما میل دارید. " سرپیشخدمت با وقار اطاق را ترک گفت: روز بعد سایت همسریابی شیدایی شیراز به شخصه وارد هتل شد که با ما صحبت کند. همراه او یک خیاط لباس و یک خیاط پیراهن بودند که اندازه های ما را گرفته که برای ما لباس تهیه کنند. سایت همسریابی شیدایی شیراز به ما گفت که لیز کوچک شروع به صحبت کرده است و دکتر می گوید که خیلی زود صحبت کردن او حالت عادی به خود خواهد گرفت. بعد از یک ساعت او بار دیگر مرا بوسید و با سایت همسریابی شیدایی اهواز دست گرمی داد و آن جا را ترک کرد. برای چهار روز متوالی او هر روز به آن جا آمده و هر روز به من احساس محبت بیشتری داشت ولی هنوز در رفتارش کمی خود داری و امتناع مشاهده می شد. روز پنجم به جای او ندیمه او که من از زمان اقامت در قایق می شناختم برای دیدن ما آمد. او به ما گفت که سایت همسریابی شیدایی اصفهان منتظر ماست و کالسکه ای در پایین منتظر است که ما را به خانه او برساند. سایت همسریابی شیدایی اهواز صندلی راحتی کالسکه را برای خود گرفت انگار که در تمام عمر عادت به کالسکه سواری داشته است. کاپی هم بدون خجالت بالا پرید و خود را روی یک کوسن با شکوه جای داد. راننده ما مردی کوتاه قامت بود. خیلی کوتاه. .. و منکه در این ایام فکر می کردم در رویا هستم سرم پر از افکار عجیب و غریب بود.
سایت همسریابی شیدایی اصفهان، آرتور و لیز آن جا بودند
ما را به اطاق پذیرایی راهنمایی کردند. سایت همسریابی شیدایی اصفهان، آرتور و لیز آن جا بودند. آرتور دستانش را به طرف من بلند کرد. من به طرف او دویده و او را در آغوش گرفتم. بعد به سراغ لیز رفته و او را بوسیدم. خانم میلیگان مرا بوسید و به من گفت: " بالاخره آن روز فرا رسید که جایی را که متعلق بتوست اشغال کنی. " من به او نگاه کردم که منظورش را بهتر بیان کند. او به طرف یک در رفت و آن را باز کرد. در اینجا بود که من به طور کامل غافلگیر شدم. خانم باربرن، مادر خوانده ام از در وارد شد. او به همراه خودش یک مشت لباس بچه حمل می کرد. بالا پوش سايت همسريابي شيدايي، کلاه بچه گانه سفید با روبان و جوراب های پشمی.
به محض اینکه او این اقلام را روی میز گذاشت من او را در آغوش گرفتم. در حالی که من مادر خوانده ام را در آغوش داشتم سایت همسریابی شیدایی اهواز به مستخدم دستوراتی صادر کرد. من فقط اسم میلیگان را شنیدم. با وحشت سرم را بلند کردم. رنگ از صورتم پریده بود. سایت همسریابی شیدایی تهران متوجه ترس من شد و گفت: " لازم نیست از چیزی وحشت داشته باشی. بیا اینجا پهلوی من بنشین. دستت را به من بده. " جیمز میلیگان به داخل آمد. او تبسم می کرد و دندان های برجسته و تیزش را نشان می داد. وقتی چشمش به من افتاد خنده اش تبدیل به یک دهن کجی شد. سایت همسریابی شیدایی تهران به او اجازه صحبت نداد و با صدایی که می لرزید گفت: " من از شما خواستم که اینجا بیایید تا شما را به پسر بزرگ خودم که بالاخره موفق شدم او را پیدا کنم معرفی کنم. " سایت همسریابی شیدایی تهران دست مرا فشرد و ادامه داد: " ولی شما قبلا او را ملاقات کرده بودید. شما او را در خانه مردی ملاقات کردید که او را دزدیده بود. شما آن جا رفتید که وضع سلامتی او را مشاهده کنید. "