من از چیزی که می ترسیدم انجام بدهم قضا و قدر برای من جور کرد. چند هفته از موقعی که ما پاریس را ترک کرده بودیم گذشت. پدر من دلیجان هایش را در شهری که در آن یک مسابقه اسبدوانی قرار بود برقرار شود متوقف کرد.
ورود به سایت بهترین همسر جدید در سیرک
از آن جایی که من و ورود به سایت بهترین همسر در کار فروش کالا نقشی نداشتیم پدر موافقت کرد که ما برای دیدن مسابقه به زمین مسابقه که قدری با شهر فاصله داشت برویم. در بیرون زمین های مسابقه در انگلستان معمولا یک بازار روز بر قرار می شود. همه جور آدمی از موسیقی دان ها و صاحبان دکه از چند روز قبل در آن جا بساط خود را پهن می کنند. ما وقتی از کنار یک آتش بزرگی که یک کتری برگ روی آن قرار داشت رد می شدیم دوست خود ' باب ' را دیدیم که در آن جا بود. این همان باب بود که با ورود به سایت بهترین همسر جدید در سیرک کار می کرد. او از دیدن ما بسیار خوشحال شد. او با دو نفر از دوستانش به این مسابقه آمده بود که قدرت بدنی خود را به معرض نمایش بگذارند. او چند نفر موسیقی دان را اجیر کرده بود که در آخرین لحظه پیدایشان نشده بود. او نگران نمایش خود در روز بعد بود که بدون موسیقی به طور حتم با شکست روبرو می شد. موسیقی زنده تماشاگران را به خود جلب می کرد. آیا ما می بایست که به او کمک کنیم؟ عواید حاصله به پنج قسمت مساوی تقسیم می شد.
حتی برای ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین هم چیزی در نظر گرفته شده بود. او میل داشت در فواصل استراحت ورود به سایت همسریابی بهترین همسر شیرین کاری های خودش را ارائه بدهد.
ولی ورود به سایت بهترین همسر جدید با این پا نمی توانست راه برود
ما موافقت کرده و قرار شد که روز بعد اول وقت در آن جا باشیم. وقتی من به پدرم این موضوع را گفتم او خیلی خوشش نیامد و گفت در هر صورت ورود به سایت همسریابی بهترین همسر نمی تواند با شما بیاید. من با او کار دارم. من فورا فکر کردم که کاری که او با ورود به سایت همسرگزینی بهترین همسر دارد حتما از همان انواع کارهای ناشایست و دزدی است. او ناراحتی مرا که دید گفت: " ناراحت نباش... کار ورود به سایت همسرگزینی بهترین همسر این خواهد بود که مواظب اسباب و اثاثیه و کالاهای ما باشد. وقتی سر ما خیلی شلوغ می شود بعضی ها از فرصت استفاده کرده و کالاهای ما را می دزدند. وجود ورود به سایت همسرگزینی بهترین همسر از این کار جلوگیری خواهد کرد. شما دو نفر سر قرارتان با دوستتان باب بروید و چون به احتمال زیاد کارتان تا غروب به طول خواهد انجامید ما شما را مهمانخانه ' چنار پیر ' خواهیم دید. ما فردا دوباره براه خواهیم افتاد. " ما شب قبل را در همین مهمانخانه گذرانده بودیم که در حدود یک کیلو متر از شهر دورتر و در یک جاده خلوت قرار داشت. این مهمانخانه توسط دو نفر اداره می شد که از سر و وضع آن ها پیدا بود که آدم های سر براهی نیستند. پیدا کردن این محل کار بسیار آسانی بود. ولی بعد از یک روز کار پیاده به این محل رفتن کار ساده ای نبود. ولی وقتی پدر چیزی گفت من بدون چون و چرا بایستی اطاعت می کردم. من قول دادم که در غروب در آن مهمانخانه باشم. روز بعد، بعد از اینکه کاپی را به دلیجان بستیم که کار نگهبانی خود را انجام بدهد با عجله به طرف میدان مسابقه رفتیم. ما به محض ورود مشغول نواختن موسیقی شدیم و تا شب به این کار ادامه دادیم. انگشتان من از فرط خستگی به شدت درد گرفته بودند. بیچاره ورود به سایت بهترین همسر جدید آنقدر در شیپورش دمیده بود که نفسش بالا نمی آمد. حالا ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. وقتی که پهلوانان آخرین دور نمایش خود را اجرا می کردند میله آهنی سنگینی روی پای ورود به سایت بهترین همسر افتاد. من شک نداشتم که پای ورود به سایت بهترین همسر جدید شکسته شده بود. خوشبختانه استخوانی در پای او نشکسته و فقط به شدت سیاه و کبود شده بود. ولی ورود به سایت بهترین همسر جدید با این پا نمی توانست راه برود. من تصمیم گرفتم که ورود به سایت بهترین همسریابی باید آن شب را با باب در همان جا بماند و من خودم به مهمانخانه چنار پیر برگردم چون من می بایستی اطلاع پیدا می کردم که خانواده دریسکول روز بعد قصد دارند به کجا بروند. وقتی من به مهمانخانه رسیدم همه جا تاریک شده بود. من به اطراف نگاه کردم که دلیجان ها را پیدا کنم. آن ها در آن جا نبودند. تنها چیزی که من می توانستم ببینم یکی دو ارابه فکسنی بود و وقتی من نزدیک تر شدم کنار آن ها قفس بزرگی را دیدم که صدای جانوری که در آن محبوس شده بود می آمد. دلیجان های تازه رنگ شده که متعلق به خانواده دریسکول بود ناپدید شده بود.
'ورود به سایت بهترین همسریابی '
من در مهمانخانه را زدم و صاحب مهمانخانه در را باز کرده و نور فانوسش را روی صورت من انداخت. او مرا شناخت ولی مرا راه نداد و گفت که بهتر است تا کاملا خانواده ام را گم نکرده ام به دنبال آن ها بروم چون آن ها به طرف 'ورود به سایت بهترین همسریابی ' حرکت کرده بودند. بعد او در را روی من بست. در این مدت که من در انگلستان بودم قدری انگلیسی یاد گرفته بودم ولی من کوچکترین اطلاعی نداشتم که 'ورود به سایت بهترین همسریابی' در کدام جهت است. ولی حتی اگر مسیر این شهر را هم می دانستم نمی توانستم ورود به سایت بهترین همسر را با آن وضع تنها بگذارم. من تنها چاره ای که داشتم این بود که به میدان مسابقه برگردم. یک ساعت بعد من به آن جا رسیده و کمی بعد پهلوی ورود به سایت بهترین همسریابی در ارابه باب بخواب رفتم. روز بعد باب به من گفت که چطور می توانم خودم را برسانم. باب مشغول جوشاند آب برای درست کردن صبحانه بود که ناگهان او را مشاهده کردم که قلاده ورود به سایت همسریابی بهترین همسر را بدست گرفته و به سمت ما می آید.
لحظه ای که ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین چشمش به من خورد
این چه معنایی داشت؟ لحظه ای که ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین چشمش به من خورد طوری از جا پرید که بند قلاده اش از دست افسر او در آمد و ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین با سرعت تمام خودش را به رسانده و در آغوش من پرید. او از من سوال کرد: " آیا این سگ شماست؟
" من گفتم: " بله... " " در این صورت شما بایستی با من بیایید. شما بازداشت هستید. " او یقه مرا گرفت. باب از آن طرف آتش به این طرف پرید و گفت: " منظور شما چیست؟ این پسر چکار کرده است که او را بازداشت می کنید؟ " او گفت: " آیا شما برادر او هستید؟ " " نخیر... من دوست او هستم. " او گفت: " شب گذشته یک مرد و یک پسر به کلیسای سنت جرج دستبرد زده اند. آن ها از یک نردبان استفاده کرده و وارد کلیسا شده اند.
این سگ را مامور کرده بودند که در صورت بروز مشکل به آن ها خبر بدهد. آن ها در وسط دزدی تصمیم می گیرند که از آن جا فرار کنند و سگ را در کلیسا رها می کنند. من می دانستم که با داشتن سگ در آخر آن ها را پیدا خواهم کرد. حالا بگویید که پدر این بچه کجاست؟ " من یک کلمه حرف نمی توانستم بزنم. ورود به سایت بهترین همسر که از داخل گاری صدای ما را شنیده بود لنگ لنگان خود را به ما رساند. باب به او می گفت که ما نمی توانستم در کلیسا باشم چون تا یک بعد از نیمه شب با آن ها بوده و بعد به مهمانخانه چنار پیر رفته و با صاحب مهمانخانه صحبت کرده ام. از آن جا مستقیم نزد باب برگشته بودم. او گفت: " کلیسا در ساعت یک ربع بعد از نیمه شب مورد دستبرد قرار گرفته و این پسر وقت کافی داشته که خود را به آن جا برساند. و شخص دیگر را در آن جا ملاقات کند. " باب گفت: " از اینجا تا کلیسا بیشتر از یک ربع ساعت طول می کشد. " " اگر تمام راه را دویده باشد بیشتر از یک ربع در راه نبوده است. تازه چه چیزی اثبات می کند که او تا ساعت یک بعد از نصف شب اینجا بوده است؟ " باب با حرارت گفت: " من می توانم ثابت کنم. من سوگند می خورم. " او شانه هایش را بالا انداخت و گفت: " این پسر در جلوی قاضی باید این را ثابت کند. "