آخرهای سال 56 بود. ایرج خان با کله گنده های شهر، مرتب جلسه داشت. خبرهایی بود. می گفتند تبریز شلوغ شده. تلویزیون هم نشان داد. ولی توی شهر ما خبری نبود. چند ماه بعد، رادیو می گفت توی چند تا شهر حکومت نظامی شده. نمی فهمیدم یعنی چه. ولی می دانستم خبرهایی است. ایرج خان هی مادرم هم مرتب. «! سوسمار خورها »: توی خانه قدم می زد و فحش می داد می گفت رفتم اول دبیرستان. بالاخره شروع شد. شهر ما هم بله. از دبیرس تان خودمان شروع شد. یکی از دانش آموزان، را روی مقوا کشیده بود و آن را گرفته بود جلو بچه ها. تعداد شان کم بود. ولی کم کم زیاد شد. تا آن وقت عکس را ندیده بودم. ولی راجع به توی مغازه، چیزهایی به گوشم خورده بود.
ورود به سایت جدید بهترین همسر مرا کشید کنار
تبعید در عراق. روزهای بعد، من هم قاطی دسته شدم. چه کیفی داشت! ایرج خان دیگر حواسش به ما نبود. کلافه بود. مرتب می رفت تهران و می آمد. تهران خیلی شلوغ شده بود. می گفتند 17 شهریور، میدان ژاله، چند یکی از دوستانم، قرار گذاشتیم شب، علی » هزار نفر را کشته اند. یادم است با می گفت یک قوطی رنگ، توی زیرزمینشان دارد. ایرج خان. برویم تاپ » رفته بود تهران. ترسی نداشتم. شب از خانه زدم بیرون. قلبم افتاده بود به کردن. داشتیم یک کار حسابی می کردیم. چه شب تاریک و خوبی بود. و توپ جان می داد برای شعار نوشتن. علی را گفتم برود سرکوچه، کشیک بایستد. بهش گفتم اگر کسی آمد، سرفه کند. قوطی رنگ و قلم مو را ازش گرفتم. علی رفت سرکوچه. قلم مو را زدم توی قوطی. عجب رنگ شل و ولی! قلم موی دستم زود دویدم رفتم. حرکت کرد روی دیوار سرکوچه و با علی زدیم به چاک. سر کوچه بعدی با علی خداحافظی کردم و برگشتم به خانه خودمان. توی تاریکی، روی دیوار دیده نمی شد. تا فرداش باید صبر می کردم تا ببینم خطم چه ریختی شده. صبح زود یواشکی از خانه زدم بیرون. عجب اتفاقی! از روی دیوار خبری نبود! خنده ام گرفت. حدس زدم. رفتم پیش علی. تازه از خواب بیدار شده بود. گفتم: چی چی پریده؟ که دیش برو دیوار نوشتیم. مگه همچی چیزی ممکنه؟
برو قوطی رنگ رو بیار تا بهت بگم. رفت و آورد. خودش هم می خندید: نفت خالیه! بالاخره به علت شلوغی ها مدرسه ها هم تعطیل شد. ایرج خان، را از روی دیوار برداشته بود. اخلاقش شده بود عین سگ. سر هیچ و پوچ با مادرم دعوایش می شد. یک بار سر اینکه مادرم سیاه پوشیده بود، باهاش دعوا کرد. حسابی هم. لگد زد به پهلوی مادرم. بیچاره مادرم افتاد به خونریزی. من دیگر این چیزها را می فهمیدم. زیاد سر به سر ایران دخت نمی گذاشت ولی برای اگه ببینم با این لات و لوت ها می پری، »: من خط و نشان می کشید. می گفت محلش نمی گذاشتم. کار خودم را می کردم. دیگر حریفم. «! وای به حالت نمی شد. ولم کرده بود. صبح ها می رفتم ، تظاهرات. بعد از ظهرها هم جمع می شدیم. برای هر کدام مان وظیفه ای معین کرده بود. من شده بودم مسئول یک دسته. یک روز توی ، ورود به سایت جدید بهترین همسر مرا کشید کنار. می خواست باهام صحبت کند.گفت: تو دیگه بزرگی. همه چی حالیته. چی می خواین بگین آقا؟ هیچی. فقط می خواستم بگم مواظب مادرت باش. چی شده مگه؟ هیچی. ولی مواظب باش. این ایرج خان موندنی نیس. یعنی چه؟ وابسته به دستگاهه. خب؟ مواظب باش دار و ندارتونو بار نکنه در بره. کجا در بره؟ اصلاً توی باغ نیستی. و نبودم. برای همین با مادرم صحبت کرد. چندبار. توی کوچه. ایرج خان یک پایش تهران بود و یک پایش شهرستان. توی تهران بود که «. در رفته »: خبری ازش نشد. برنگشت شهرستان. ورود به سایت جدید بهترین همسر می گفت. تکلیف کارخانه ها خوابیده بود. مادرم می گفت مادرم گفت بذار به عهده من، ورود به سایت جدید بهترین همسر می گفت.
ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین آدم خوبیه
کارخونه ها چی می شه؟ بچه هام صغیرند. خانم. نمی ذارم حقشون پامال بشه ورود به سایت جدید بهترین همسر پاش به خانه ما باز شده بود. هر روز سر می زد. مادرم می گفت: یک روز از توی هال صدایشان می آمد تو اتاق من: . مردیکه بوده. کافر بوده. عقد از اولش باطل بوده. بچه هام چی؟ جاشون روچشام. مثل بچه های خودم هواشونو دارم.به فکر اونام. آریا رضایت می ده؟ اونش با من. راضیه. و راضی ام کرد. فقط ایراندخت اخم هایش رفته بود تو هم. مادرم شد زن ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین. توی تهران، جنگ خیابانی بود. دولت موقت آمده بود روی کار. مادرم خوشحال بود. من هم همین طور. می گفت: ایراندخت هم افتاده. ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین آدم خوبیه. من دیگه از بابت شما خاطرم جمع بود تو خط. من هم شب های جمعه با ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین می رفتم . چه لذتی داشت! سبک می شدم. نیمه شب که برمی گشتیم به خانه، آسمان چه پرستاره بود! آسمان صاف تابستان. یک نسیم خنک می پیچید توی لباس هایم. عمد اً توی شلوغی، ورود به سایت جدید بهترین همسریابی را گم می کردم. می خواستم تنها بروم.
ورود به سایت جدید بهترین همسریابی جواب می داد
با صدای جیرجیرک ها. بعد از ظهرها کارم شده بود رفتن به جلو . جوان ها گُلّه به گُلّه جمع می شدند و بحث می کردند. . همه چیز. توی خانه، من و ورود به سایت جدید بهترین همسریابی و ایراندخت هم گاهی بحث می کردیم. گاهی هم صحبت. راجع به آینده من، ایراندخت، مادرم، کارخانه، املاک، همه چیز. آرزو دارم آریا رو بفرستم دانشگاه. می خوام واسه خودش کسی مادرم می گفت ایراندخت »: و باز مادرم می گفت ؛چاکرشم هستم »: ورود به سایت جدید بهترین همسریابی جواب می داد. بشه. اونم به چشم و ورود به سایت جدید بهترین همسرگزینی می گفت؛ هم همین طور. طفلک توی خونه پوسید ورود به سایت جدید بهترین همسرگزینی ؟ پس خودت چی مادر؟ مریضیت من می دویدم وسط حرف هایشان مگه من ؟ اگه لازم باشه می برمش تهران. بستریش خنده اش می گرفت.
ورود به سایت جدید بهترین همسرگزینی با هیبتیان یکی دوبار صحبت کرده بود
دوا و دکترش می کنم گفتم: کارخونه ها؟ می گفت: اون مردیکه که در رفته ولی این یارو ارمنی مونده. گفتم: حالا چیکار کنیم؟ می گفت: باید کارخونه ها رو راه بندازیم. من مغازه رو ول کرده م. چاره ای نداریم. باید با این ارمنی بشینیم به صحبت. گفتم: یعنی باز بشیم شریک؟ نمی شه سوا بشیم؟ می خندید: عجب حرفی! می خوای ورشکست بشیم؟ الانشم کارخونه ها خوابیده. پرسیدم: چطور این یارو در نرفته؟ شانه هایش را می انداخت بالا. روزها می گذشت. خوشحال بودم و امیدوار. ورود به سایت جدید بهترین همسرگزینی با هیبتیان یکی دوبار صحبت کرده بود. مادرم صبح ها حالش به هم می خورد. چند بار استفراغ کرد. . حامله است »: ایراندخت درگوشم گفت