از همان اول می دانستم پویا آدمی نیست که راه را تا آخر بیاید. خصلت های بورژوایی داشت. فقیر بود ظاهرش این را نشان می داد ولی موضعگیری طبقاتی نداشت. فقط شعار می داد.
دانشجویان سایت همسر یابی نازیار من
احساساتی بود. آتشفشانی بود که زود منفجر و زود هم خاموش می شد. از درک پیچیدگی های جامعه، عاجز بود. در تحلیل کاپیتالیزم، دچار ساده اندیشی می شد. همه چیز را از یک دیدگاه روان شناختی بررسی می کرد. به تمام معنا یک ایده آلیست بود. تنها چیزش که آدم را جذب می کرد، معلومات عمومی وسیعش بود. البته خوب هم حرف می زد. آشنایی ام با او اتفاقی بود. بعد از ظهر یکی از روزهای اول اردیبهشت، از در اصلی سایت همسر یابی نازیار تهران، وارد خیابان شدم. از خیابان گذشتم و به سایت همسریابی نازیار اناهیتا رو مقابل رفتم. کیفم دستم بود. توی فکر بودم. قرار بود در جلس های که با دوستانم تشکیل داده بودیم، سخنرانی کنم. به موضوع صحبتم فکر می کردم: جلسات ما هفته ای یک بار برگزار می شد و هر هفته. یک نفر باید درباره موضوعی صحبت می کرد. البته ما چهار نفر بیشتر نبودیم. حمید، دانشجوی سایت همسر یابی نازیار، مسعود و بهروز دانشجویان سایت همسر یابی نازیار من- یعنی امید- دانشجوی فلسفه سایت همسریابی نازیار اناهیتا. هر سه نفر را از دوران دبیرستان می شناختم و حالا وقت آن رسیده بود تا با یک نفر دیگر آشنا شوم. با یک کتاب فروش.
روبروی سایت همسریابی نازیار اناهیتا، پر از سایت همسریابی موقت نازیار است
رو به روی سایت همسریابی نازیار اناهیتا، پر از سایت همسریابی موقت نازیار است. اکثر انتشاراتی ها روبروی سایت همسریابی نازیار اناهیتا هستند. اما بیشتر از دکان های سایت همسر یابی جامع نازیار، بساط های سایت همسر یابی جامع نازیار است. با انواع و اقسام کتاب. از کتاب های عشقی سبک گرفته تا کتاب های سنگین رو مثل بازار بورس است. همه چیز معامله می شود. جغجغه برای بچه، بادمجان پوست کن برای خانم های خانه دار، کفش، جوراب، کیف، زیرپوش، نوار جدید، نوار قدیم، کوپن- باطل شد ه، اعلام شده و نشده البته و صد البته سیگار و سیگار و آخر از همه کتاب.بیشتر وقت مرا توی خیابان ، همین بساط های سایت همسریابی موقت نازیار می گیرد. گاه آدم چشمش به کتابی می افتد که مدت ها دنبالش بوده و گاه هم کتابی را که مدت ها می دیده، برمی دارد. ورقی می زند و می بیند! افتاد. «ابوذر» سر یک بساط سایت همسریابی موقت نازیار نشسته بودم. چشمم به کتاب با ترجمه دکتر. داشتم ورقش می زدم که دیدم یک نفر. جوانی بود هم سن و سال خودم. چهره ای جذاب داشت. موهای بلند و آشفته اش گوش هایش را می پوشاند. ابروهایش از چشمان نافذی که زیر آن ها بود، بیش از حد معمول فاصله داشت. همین، به چهره او، قیافه ای متفکر و جذاب می داد. چانه باریکش با حاشیه ای از یک ریش کم پشت پوشیده شده بود.پشت لبانش باریکه ای از مو روییده بود. آن طرف بساط، روبروی مشتری ها، کنار جدول، لب جوی، نشسته بود و کتاب هایش را با همان سبکی که با من روبرو شد، تبلیغ می کرد. مثل آن بود که همه آن کتاب ها را خوانده است.کتاب را گذاشتم و دوباره با چشم، کتاب ها را وارسی کردم. گفت: دنبال چی می گردی؟. مجموعه آثار 10 پیدا نمی شه. به دردم می خورد. به درد سخنرانی ام. گفتم: می تونی واسم گیر بیاری؟ نه. فکر نمی کنم. و بعد حواسش رفت پیش یک مشتری دیگر. کمی هم درباره آثار داستایوسکی. « ابله ». برای او حرف زد و بالاخره کتاب را فروخت دوباره سؤال کردم: جای دیگه نمی تونم پیدا کنم. رفیقات ندارن. نه. فکر نمی کنم.
سر یک بساط سایت همسریابی موقت نازیار نشسته بودم
لحظه ای مکث کرد و پرسید: واسه چی می خوای؟ خیلی لازمه؟ تقریباً آره. باز لحظه ای فکر کرد. بعد مرا ورانداز کرد. گفت: می تونم مال خودمو بهت امانت بدم. فردا صبح می تونی بیای؟ به این ترتیب بود که آشنایی من با پویا شروع شد. خیلی زود با او صمیمی شدم. پاتوقش، همان روبروی سایت همسر یابی نازیار بود. تقریباً هر روز از کلاس که تعطیل می شدم به سراغش می رفتم. در برخورد با مشتری هایش بود که دانستم آدم با معلوماتی است. گاه می شد درباره یک رمان، یک ربع ساعت توضیح می داد. نه حرف های الکی، حرفه ای درست و حسابی. هیچ دخترخانم رمان خوانی نبود که سر بساطش بنشیند و دست خالی برود. فقط در زمینه رمان کلی، «نیچه» نبود که اطلاعات خوبی داشت. یک روز برای من در مورد آثار صحبت کرد. کلمات را با لحن خاصی ادا می کرد.