مهری مردد نگاهی به افسون دوخت و گفت: _ خانوم منو ببخشید ولی اجازه بدید کمی حال سلمارو به راه بشه. بعد نقل مکان کنند.
افسون با اخم وحشتناکی به مهری توپید: _ مگه گفتم سلما بیاد وسیله هاشو بندازه رو دوشش و بره؟؟ من به رو به راه شدن حال اون چیکار دارم؟؟ شب بر میگردی و میری وسیله هاشونو با جمع میکنید. شیر فهم شد؟؟؟
_ بله .بله خانوم. قدمی به عقب برداشت و دستگیره در رو پایین کشید و از اتاق خارج شد.
با ناراحتی روی دستش کوبید و گفت: _ ازت نگذره که نمیذاری اون دختر بیچاره و مادرش به حال خودشون باشن. از پله ها سرازیر شد که صدای ذوق زده ی پیمان را شنید: _ عشق بابایی .نفس من سایت بزرگ همسریابی هل ناز بابا....
چرا گریه کردی قند و عسلم؟؟
کی پسرمو به گریه انداخته فدات شم؟؟
سایت بزرگ همسریابی من که در آغوش پیمان بو
مهری با افسوس به سایت بزرگ همسریابی من که در آغوش پیمان بود نگاه کرد و گفت: _ سالم آقا. پیمان نگاه از پسرش گرفت و متعجب به مهری چشم دوخت: _ سالم. میکردم هرچه زودتر خاله مهری بیاد تا خبری از پسرم بیاره. دلم جوش پسرمو میزددر اتاق باز شد و سایت بزرگ همسریابی ها داخل شد، پرسیدم: _ پس عمو اینا کجان؟؟ _ رفتن. _ چرا بی ؟؟
_ گفتن بچه داری شیر میدی مزاحمت نشن.
_ سایت بزرگ همسریابی ها از دکتر نپرسیدی کی مرخص میشم؟؟ _ چرا مادر.فردا عصر مرخصی. مردد به سایت بزرگ همسریابی هل نگاه کردم و گفتم: _ اونوقت کجا بریم؟؟ بنظرت افسون میذاره برگردیم خونه؟؟
_ وا مادر
حرفا میزنیا.باید بریم اساسمونو جمع کنیم یا نه؟؟ شانه ای باال انداختم و فکر کردم اگه متوجه دخترم بشن چیکار باید بکنم؟؟
من هرگز نمیذارم دخترمم ازم جدا کنند. با غصه به دخترم که خوابیده بود نگاه کردم که در باز شد. خاله مهری وارد اتاق شد و پاکتی روی صندلی گذاشت و نفس زنان گفت: _ آسانسور شلوغ بود، مجبور شدم از پله ها بیام. سایت بزرگ همسریابی هل برای خاله یه صندلی گذاشت و گفت: _ بشین خواهر.به زحمت افتادی. بسرعت رو به خاله پرسیدم: _ پسرمو دیدی خاله؟؟ خاله عرق پیشانی اش را گرفت و سری تکان داد و گفت: _ دیدمش. مشتاق تر از قبل پرسیدم: حالش خوب بود؟؟؟ بی قراری نمیکرد؟؟؟ خوب بهش میرسیدند؟؟ _ وای خاله. یکی یکی بپرس. منتظر نگاهش کردم که جواب داد: _ خوب بود خاله.نگران نباش عزیز خانوم اومده و خیلی خوب از پسرت نگهداری میکنه. _ عزیز خانوم دیگه کیه؟؟ سایت بزرگ همسریابی جای خاله جواب داد: _ مادربزرگ آقاست، زن خوبیه.خیلی از آقا و مادرش بهتره. _ پس حواسش به پسرم هست. خاله: _ آره خاله.خوب بلده چیکار کنه.آقا هم خیلی بچه رو دوست داره.کلی قربوت صدقه اش میرفت. اشکم بی اراده سرازیر شد. کاش پیمان و پسرم پیشم بودن .کاش صدای خاله توجهمو جلب کرد: _ اسمشو گذاشتن سایت بزرگ همسریابی من. به آرومی زمزمه کردم: _ سایت بزرگ همسریابی هم سایت بزرگ همسریابی هم و پیمان عزیزای من بعد رو به خاله و سایت بزرگ همسریابی گفتم: _ منم اسم دخترمو گذاشتم حلما. و با لبخند به دخترم زول زدم. سایت بزرگ همسریابی و خاله با لبخند از اسمی که انتخاب کردم تعریف کردند که خاله یهو گفت افسون خانم گفته زودتر برگردم.
گفته برم وسیله های شما رو ببندم تا زودتر از اونجا برید. نمیدونم سنگ تر از این زن هم تودنیا هست یا نه. متعجب به سایت بزرگ همسریابی نگاه کردم که لب گزیده بود و به گوشه ای خیره بود. به خاطر اینکه غصه نخوره گفتم: _سایت همسر یابی بزرگسالان نگران نباش بی جا و مکان نمی مونیم که....افسون قول داده یه خونه بهمون بده که توش زندگی کنیم. سایت همسر یابی بزرگسالان با افسوس سری تکان داد. خیلی ناراحت بودم که مسبب تمام مشکالتشون من بودم. میدونم سایت همسر یابی بزرگسالان برای آینده ام خیلی نگرانه.حق هم داره. تمام فکر و ذکرش منم و این دختر کوچولو. رو به خاله گفتم: _ شرمنده ام خاله. اگه افسون اجازه میداد یکم که روبه راه میشدم خودم وسایلو جمع میکردم، به شما هم زحمت نمیدادم. خاله: _ این چه حرفیه دختر؟؟
نگران نباش تنها نیستم. ید هم میاد کمکم. سایت همسر یابی بزرگسالان: _ منم میام تا زودتر از اون جهنم بریم.دیگه حالم از اون خونه و آدمای عمارت به هم میخوره.خیلی پستن که مراعات حال این دخترو نمیکنن. خاله:
_ نه تو کجا بیایی؟؟
سلما بهت احتیاج داره.
سایت بزرگ همسریابی pdf صبح زود برمیگردم
سایت بزرگ همسریابی pdf صبح زود برمیگردم پیشش. رو به سایت بزرگ همسریابی pdf گفتم: _ برو سایت بزرگ همسریابی pdf به خاله کمک کن تا کارا زودتر انجام بگیره.نگران منم نباشید. خاله دیگه مخالفتی نکرد. سایت بزرگ همسریابی ها هم چادرشو سر انداخت و اعالم آمادگی کرد. بعد هم کلی سفارش بهم کردند و رفتند. تمام وسایل و خوراکی هم دم دستم گذاشتند تا راحت باشم.
فقط مشکلم زمانی بود که به سرویس می رفتم. میترسیدم دخترم که تنهاست کسی وارد اتاق بشه که از یکی از پرستارا خواستم تا مراقبش باشه.