سریع صفحه گوشی را بست و کنارش گذاشت. استرس گرفته بود. لبش را شروع به جویدن کرد. غرق افکارش بود که خواب کم کم چشم هایش را ربود. با صدای در اتاقش چشم گشود. صدای سیاوش را از پشت در شنید: -موسسه همسریابی خاتون بیداری؟ با صدای گرفته گفت: -آره االن میام
-آماده شو میخوایم بریم بیرون باشه. در آشپزخانه صبحانه را آماده میکرد. در دو فنجان سفید رنگ چایی ریخت و روی میز گذاشت. روی صندلی نشست. دقایقی بعد موسسه همسریابی خاتون آماده کنارش نشست. -صبح بخیر. سیاوش با لبخند گرمی گفت: -صبح توام بخیر، خوب خوابیدی؟ -آره، بازم که موسسه ازدواج موقت خاتون اصفهان کشیدی، میذاشتی من صبحانه رو آماده میکردم. سیاوش درحالی که فنجان را به لب هایش نزدیک میکرد گفت: صبحانه اشان را خوردند. ظرف های دیشب و صبحانه را در سینکچه زحمتی؟ شروع کن. گذاشت.
- دستکش را به دستش میکرد که صدای
- سیاوش به گورسید:
- اینجا رو موسسه همسریابی خاتون
- نمیخواد ظرفا رو بشوری، خودمون
موسسه همسریابی و ازدواج موقت خاتون را خجالت زده
بریم یه خانوم میاد جمع و جور میکنه. -خودم میشستم خب! -نیازی نیست عزیزم بیا بریم! باز هم کلمه "عزیزم" را به کار برده بود و موسسه همسریابی و ازدواج موقت خاتون را خجالت زده کرده بود. پالتویش را پوشید و کیف دستی قهوه ای اش را به دست گرفت و از ویال موسسه ازدواج موقت خاتون اصفهان شد. سوار ماشین شد و سیاوش ماشین را به حرکت درآورد. -میریم بازار یکم خرید میکنیم، شب میریم مهمونی. موسسه همسریابی و ازدواج موقت خاتون متعجب گفت: -منم باید بیام؟! سیاوش نیم نگاهی به موسسه همسریابی و ازدواج موقت خاتون انداخت و گفت: -محیطش برات خوب نیست
اما نمیتونم ریسک کنم و تنهات بذارم همراه ام میای!
موسسه همسریابی و ازدواج موقت خاتون به در ماشین تکیه داد و خیره به سیاوش گفت: -مشکلی پیش نمیاد، میتونم چند ساعت رو تنها بمونم تا بری و برگردی! -آخرین باری که تنهات گذاشتم اون بال سرت اومد، االن حتی نگهبان ها نیستن.
اینجا تنها باشی اونجا نمیتونم تمرکز کنم. موسسه همسریابی خاتونی درست روی صندلی نشست و خیره به جلو گفت: -باشه، ولی خب لباس نیاوردم. -واسه همین داریم میریم خرید. موسسه همسریابی خاتونی "آهانی"
زمزمه کرد و تا
رسیدن به مقصد حرفی میانشان رد و بدل نشد. در مرکز خرید مشغول دید زدن لباس ها بودند. سیاوش چشمش به یک لباس شب زرشکی رنگ پوشیده افتاد رو به موسسه همسریابی خاتونی گفت: -این لباس زرشکی چطوره؟
سایت همسریابی خاتون ۸۱ نگاهی به لباس پشت ویترین انداخت و گفت: -خیلی خوشگله. سیاوش سرش را تکان داد و گفت: -برو پرو کن من باید یه چیزی بخرم تا تو لباس رو بپوشی من برگشتم. سایت همسریابی خاتون ۸۱ سرش را به نشانه"باشه "تکان داد و وارد مغازه شد. فروشنده یک خانوم بود. چشمش به سایت همسریابی خاتون ۸۱ خورد با لبخند گفت: -بفرمایید در خدمتم. سایت همسریابی خاتون ۸۱ لبخندی زد و به لباس پشت ویترین اشاره زد و گفت: -اون لباس زرشکی رو برام بیارید، میخوام پرو کنم. فروشنده سرتا پای کانال ازدواج موقت با عکس را از نظر گذراند و با لبخند گفت: -باشه عزیزم، فقط صبرکن باید از انبار بیارم سایزت تموم شده. -باشه عجله ندارم. فروشنده از پله های کنار ورودی مغازه باال رفت. کانال ازدواج موقت با عکس دست به سینه به لباس ها نگاه م یانداخت. دقایقی گذشته بود اما خانوم فروشنده هنوزنیامده بود. دستی روی شانه اش نشست به خیال اینکه موسسه ازدواج موقت کوثر هست با لبخند به سمت عقب برگشت. با دیدن فرد مقابلش لبخند روی لبش ماسید و زمزمه کرد: -خشایار!
موسسه ازدواج موقت کوثر که لبخند روی لب هایش بود به مغازه نزدیک شد.
چشمش به داخل مغازه افتاد. خشایار بازوی کانال ازدواج موقت با عکس را گرفته بود و سعی داشت او را بیرون بیاورد. سریع وارد مغازه شد و ازپشت کاپشن خشایار را کشید. خشایار بازوی کانال ازدواج موقت خاتون را ول کرد و به عقب برگشت.
مشت موسسه همسریابی نرجس محکم روی گونه اش نشست. -به چه حقی به کانال ازدواج موقت خاتون دست میزنی . خشایار یقه پیراهن رو گرفت و داد زد: -تو چیکاره باشی که واسه من حق و ناحق رو مشخص کنی؟
دخترخاله من چه ربطی به تو داره؟هر دو عصبی خیره در چشمان یکدیگر بودند. کانال ازدواج موقت خاتون ترسیده کنارشان ایستاد و گفت: -تورو همدیگه رو ول کنید، زشته مردم دارن نگاهمون میکنن، بذارید بریم بیرون بعد به دعواتون ادامه بدید. مردم بیرون از مغازه جمع شده بودند. خانوم فروشنده لباس به دست پایین آمد و م تعجب گفت: خشایار آرام یقه
موسسه همسریابی نرجس را ول کرد
موسسه همسریابی نرجس را ول کرد و کمی فاصله گرفت. سیاوش اینجا چه خبره؟! عصبی دستش را در موهایش فرو برد. مردم پراکنده شدند. موسسه ازدواج موقت کوثر رو به خانوم فروشنده گفت: -چیزی نیست، یکم بحثشون شد االن حل شد. لباس همینه دیگه؟! زن بیچاره