سرد جواب داد. -سالم بله؟
اما او که عین خیالش نبود راحت ادامه داد: -امیریل. کی میری پیشش؟
همسریابی همدم جدید چشم بست
اخ که این مرد به اندازه امیریل، نفرت انگیز بود. خندید. همسریابی همدم جدید چشم بست. این مرد همان مرد با شخصیت دیروز بود؟ چهچند هفته وقت میخوام. قدر مرز انسان و حیوان بودن باریک بود. -مگه میخوای شاخ غول بشکنی همسریابی همدم جدید خانوم. نهایت اش جمعه هفته بعد. این بار دیگر سرد و بی تفاوت نبود. نفرت از حرف هایش شعله می کشید؛ صدایش همسریابی هلو ورود رفت. خب بیاد. منی که مرگ رو با چشمام دیدم دیگه ازش ترسی ندارم. تواصال دو ماه دیگه. تو رو سننه؟ امیر یل می خواد بیاد من رو بکشه؟
به ارتباط بهار و یزدان رضایت نمی دی؟ برو جناب افخمی برو که دیگه حنات پیش کسی رنگ نداره. اگر می خوام امیریل رو ببینم فبه خاطر خودمه نه به خاطر تهدید هیچ کس دیگه ای. نفسی گرفت و حرصی تر ادامه داد. -به اون رییست هم بگو هر وقت بخواد میاد. وقتی می گم وقت می خوام یعنی هنوز کار دارم باید انجامشون بدم تا بتونم قیافه اون ملعون رو ببینم. این مدت خوشمزه بازیش همسریابی هلو با عکس نزنه جلو راه من سبز شه که منم از رگ و ریشه خودشم. بهش بگو همسریابی هلو قم گفت. اگر تو ته تغاری مقدم هایی منم نوه ارشد شونم درسته پدرم، یه مو گندیدش می ارزید به صد تا امیریل ا ما برادر بودن. بگو همسریابی هلو قم اون روز ها مرده پس حاال که پیداش شده موش ندوونه توی زندگی من و یه گوشه بشینه تا خودم بیام دیدنش. صدایش همسریابی هلو ورود رفته بود و حرف های آخرش را با فریاد ادا کرده بود. دستش لرز گرفته بود؛
گوشی را پایین آورد و تماس را قطع کرد. همسریابی هلو در را باز کرد و خود را درون اتاق انداخت. نگاه نگرانش را روی همسریابی هلو قم قفل کرد. فهمید که صدایش زیادی بلند شده بود. هنوز دست هایش لرز داشت.
فریاد ها و فشارعصبی که به یک باره به او وارد شده بود، انرژی اشرا تحلیل برده بود. بی حال روی صندلی نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. همسریابی هلو تلگرام بی صدا بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک لیوان شربت آلبالو برگشت. لیوان را گرفت و یک نفس نوشید.
لیوان خالی را که روی میز گذاشت انگار جان تازه ای در روحش دمیده شده بود. نفسی گرفت. نگاه همسریابی هلو تلگرام که در سمت چپ اش ایستاده بود؛ نگران بود. به سمت اش برگشت و لبخند کم رنگی زد. -نمردم که اینطوری نگاه ام می کنی همسریابی هلو تلگرام خاتون. بی توجه به حرف همسریابی هلو بوشهر جلو آمد و دست او را به دست گرفت. -چی گفت؟ کاش جواب نمی دادی. می گذاشتی ظهر که بابات اومد گوشی رو می دادی به اون.
صاف تر نشست و مهربان گفت: بابا می اومد چی می گفت بهش؟ اون طرف حسابش منم کاری به بابا نداره. و مطمئن ادامه داد. -از پسش بر میام بهت قول می دم. جا بلند شد و با بیرون رفتن از اتاق بحث را تمام کرد.
همسریابی هلو تلگرام به حرفش توجه ای
تازه یادش آمده بود که میان حرف هایش از یزدان و بهار هم اسم برده بود. امیدوار بود که در آن هیاهو، همسریابی هلو تلگرام به حرفش توجه ای نکرده باشد که انگار دعایش مستجاب شد و همسریابی هلو حرفی از بهار به میان نیاورد
ظهر به محض رسیدن فریبرز، همسریابی هلو او را به اتاق خوابشان فرا خواند. همسریابی هلو با عکس که می دانست می خواهد، تماس دو ساعت پیش البرز را برایش توضیح دهد؛
شانه ای همسریابی هلو ورود انداخت و مشغول آماده کردن سفره شد. نیم ساعت بعد همگی سر سفره بودند. مانند چند روز گذشته، غذا در سکوت خورده شد و همسریابی هلو با عکس مسئولیت جمع کردن سفره را به عهده گرفت. فریبرز چیزی نگفته بود و همسریابی هلو دائم نمی دانست چه در سرش می گذرد؟
خودش هم چیزی نپرسیده بود تا بیشتر از آن حساسش نکند. بقیه وقتش را صرف چیدن برنامه های آموزشگاه کرد.
این ترم را هم باید تا عید نوروز تمام می کردند. شب دو نفر، از سه نفری که منتظر خبرشان بود تماس گرفتند
و رضایتشان را اعالم کردند. به دریا گفت و قرار گذاشتند تا فردا عصر هر چهار نفرشان، یک دیگر را ببینند. به روال هرشب به یزدا ن سر زد و یک ساعت به خندیدن و خاطره تعریف کردن گذشت. خنده هایی که گر چه خسته و بی رمق بود
ا ما صدای زندگی می داد؛ همسریابی هلو ان طرف دیوار شنید و حظ کرد. نگران وضعیت خانواده اش بود اما دلش به همسریابی هلو دائم خوش بود. او می توانست باز این خانواده را سر پا کند؛ همان طور که با آمدنش زندگی را از مرز طالق تا بی نهایت خوشبختی همسریابی هلو ورود برده بود.
این بار هم می توانست یزدان را به زندگی برگرداند. پا تند کرد و به اتاقشان رفت. نمی خواست مزاحم خلوت خواهری برادری شان بشود.
-ممنون همسریابی هلو دائم.
-خب من برم دیگه. دیر وقت شد. از جا بلند شد. پالستیک تخمه را از وسط برداشت. یزدان هم ایستاد. -ممنون همسریابی هلو دائم. مهربان جواب داد: -وظیمفه تشکر الزم نیست. امشب فقط یه نمونه بود که بهت بگم بی بهار هم می شه زندگی کرد و خندید. آرام پلک زد. همسریابی همدم جدید سکوت کرده بود. یزدان بعد از چند ثانیه، زمزمههمین. وار اسمش را صدا زد