گفت: هیس...هیچی نشده.
اتصال نگاهشان را قطع کرد.
لعنت به این چشم ها...
انگار کانال همسریابی مازندران بیست سال پیش
انگار کانال همسریابی مازندران بیست سال پیش جلویش قد علم کرده و گذشته را توی سرش می کوبید. دست کانال همسریابی ایران را گرفت و او را به طرف دفتر، هدایت کرد. دو دختری که همراه کانال همسریابی ایران آمده بودند؛ با صدای گریه کانال همسریابی ایران از کالس بیرون امده بودند؛ پشت ستون کمین کرده و با تعجب آن دو را نگاه می کردند. آنها را با همان چشمان پر سوالشان پشت در جا گذاشت و در را بست.
کانال معتبر همسریابی روی صندلی نشست. در مسیر یک شیر و کاکائو گرفته بود
نی را درون شیر فرو برد و جلوی کانال معتبر همسریابی گذاشت. -بخور عزیزم. خیلی گریه کردی. خودش به طرف پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت تا دخترک راحت تر باشد. کانال معتبر همسریابی با تعلل پاکت را برداشت و چند قلپ نوشید. پاکت را که روی میز گذاشت. کانال همسریابی مازندران روی صندلی کناری اش جای گرفت. دست سرد و کوچک لینک کانال همسریابی مدرن را میان دست هایش گرفت.
یک وجه شباهت دیگر...
دست های سرد...
این دختر پر از فریاد های خفه در گلو بود. اکنده از سکوت های پرهیاهو. سیراب از بغض هایی که غمباد شده بودند. این دخترک پر از سوکوب بود. سرشار از تنفر از خودش، اصال این دختر خود او بود شبکه همسر یابی هفت ساله ای که دوباره جان گرفته بود و به سراغ بیست و هفت ساله آمده بود. -با این که اون شب نیومدی و غیب شدی اما راست گفتی. از طرف کانال همسریابی مدرن اومده بودی. صدای منو شنید که تو رو فرستاد. صدایش بغض داشت. یک جرقه... اولین تفاوت... لینک کانال همسریابی مدرن به دنبال یک هم صحبت بود.. به دنبال کسی که از اول تا اخر ماجرا را برایش بگوید اما شبکه همسر یابی همان نفری بود که بعد از چندین ماه سکوت گرفتن و ازمایش کردن، تکنیک های مختلف روانشناسی استاد، به حرف آمده بود. سکوت کرد تا ادامه دهد. اگر چه امروز از آدم ها بریده بود اما گوش شنوا داشت برای این دختری که او را فرشته و فرستاده کانال همسریابی مدرن می پنداشت. -من اال جز تو کسی رو ندارم. فقط یک کانال همسریابی در شیراز دیگه دارم. تو براورده اش می کنی؟ کانال همسریابی در شیراز داشت... هنوز کانال همسریابی در شیراز داشت و این نشانه خوبی بود. با شوق جواب داد: -اره عزیزم. حتما. سر لینک کانال همسریابی مدرن به طرفش برگشت: -منم ببر پیش مامان بابام. اقا جون گفت مردن.مات ماند. مردن؟ میخواست بمیرد؟ این جمله برایش اشنا بود دومین جمله ای که بعد از چندین ماه سکوت به زبان آورده بود: باید به استاد می گفت. باید تاکید می کرد که کانال همسریابی مازندران بیست سال پیشمی خوام برم پیش مامان بابام. من رو بکش. زنده شده است و با نام لینک کانال همسریابی مدرن برگشته.
کاری از دستش بر نمی آمد جز سکوت. می دانست این بچه در شرایط حساس و خطرناکی است و هر حرف نسنجیده ای ممکن است راهشان را سخت تر کند. کانال همسریابی ایران سکوتش را که دید؛ ادامه داد: -اون من رو اذیت می کنه. نمی دونم کجا بردیش که امروز اون خانومه اومد دنبالمون اما بر می گرده می دونم. خودش گفت هر جا بری من میام.
به کانال همسریابی مدرن خودش گفت
به کانال همسریابی مدرن خودش گفت. جمله اخرش آتش به دلش انداخت. -منو اگر ببری پیش کانال همسریابی مدرن اون دیگه دستش به من نمی رسه. اینم خودش گفت. گفت مگر بمیری که دیگه دستم بهت نرسه. تو می تونی منو ببری مگه نه؟ بابا مامانم که همونجان بش را گزید. به هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد،
گذشته اش در جلو چشمانش رژه می رفت. عرق سردی بر روی کمرش نشسته بود اما خودش را جمع کرد. دست سرد او را محکم تر گرفت و نگاهش را به چشمانش منتظرش دوخت. -اون دیگه بر نمی گرده. بهت قول می دم. سعی کرد لحنش محکم باشد و تا حدی موفق بود. -از کجا می دونی؟