
پلکام رو محکم فشار دادم و اشکام به تندی ریخت رو گونم. چونم میلرزید. لبم رو گاز گرفتم تا از لرزشش جلوگیری کنم صیغه روزانه یزدان به من نگاه کن! صیغه روزانه یزدی! صیغه روزانه یزد چشمات رو باز کن! صیغه روزانه یزدی دارم میمیرم. مقصر این حالت منم. دیگه نتونستم حرف بزنم. پنج شش دقیقه بیوقفه اشک ریختم. دوباره نگاهش کردم شاهرخ راست میگفت.
مقصر این حالت منم. دستم رو چند بار محکم زدم به قفسه سینم من، من، من... صیغه حلال در یزد اجازه نداد ادامه بدم. باید باهاش حرف میزدم تا آروم میگرفتم. نفس عمیقی کشیدم صیغه روزانه یزدان! بلند شو! بلند شو صیغه روزانه یزد! پاشو بازم شیطونی کن. پاشو! داد زدم پاشو! کنار تختش زانو زدم و سرم رو گذاشتم یه گوشه از تخت و هق زدم.
تو همون حالت بودم صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد. شماره شاهرخ بود. با حرص و نفرت انگشتم رو روی صفحه کشیدم و پیام رو باز کردم هنوزم میگی نمیتونم هیچ کاری بکنم؟ دندونام رو رو هم فشردم و چشمام رو محکم بستم. از لای دندونام غریدم آشغال! گوشی رو تو دستم فشردم و دوباره زار زدم. سرماخوردگی به اندازه کافی، ضعیفم کرده بود.
صیغه حلال در یزد زیاد بدترم کرد
صیغه حلال در یزد زیاد بدترم کرد. یواش یواش چشام سیاهی رفت و افتادم زمین. سه روز از تصادف صیغه روزانه یزدی میگذشت. هوشیاریش خیلی زود اومدن پایین و رفت کما. کار هر روز و هر شبم شده بود گریه کردن. اگه من حرف شاهرخ رو جدی میگرفتم، حالا صیغه روزانه یزد رو تخت بیمارستان نبود. لحظه، لحظه آب میشدم. یه هفته بعد، به خواسته من منتقلش کردن بیمارستان ما. میخواستم جلو چشمم باشه. هر روز میرفتم پیشش و باهاش صیغه حلال در یزد میزدم. با آرمان شیطون و آتیشپاره ای که حالا، یه جسم بود که فقط نفس میکشید. هر دقیقه یاد شیطنتاش و ادا درآوردناش میافتادم. جو خونه، خیلی تلخ و دلگیر شده بود. جز حرفای ضروری، مکالمه ای بینمون رد و بدل نمیشد.
همه مون صیغه روزانه یزدان رو کم داشتیم
خونه صیغه روزانه یزد رو کم داشت. همه مون صیغه روزانه یزدان رو کم داشتیم. آتیش سوزوندناش رو، خنده هاش رو، اداهاش رو... اشکام رو پاک کردم و از رو تخت اومدم پایین. با قدمای سست رفتم سمت اتاق صیغه روزانه یزدی. به امید اینکه با دیدن اتاقش، ذره ای آروم بگیرم. در اتاقش رو باز کردم و عطر تلخش رو شنیدم. بغض کردم و چشم رو هم گذاشتم. قاب عکسی رو که گذاشته بود رو میز کنار تخت برداشتم. از پشت پرده اشک، به چهره شیطون و مهربونش خیره شدم. بی اراده لبخندی زدم و دستم رو کشیدم رو عکس. با صدایی که از فرط بغض به لرزه افتاده بود، آروم گفتم من باهات چیکار کردم صیغه روزانه یزدان؟ چیکار کردم؟ عکس رو تو بغل گرفتم و فشردم. صیغه حلال در یزد میکردم؛ ولی صدام درنمیاومد. دوباره عکسش رو گرفتم جلو صورتم.