خوشحال بودم که نمی توانست، از پست مرکز ازدواج موقت رسالت تهران اشک هایم را ببیند. نمی توانستم جلوی لرزش، صدایم را بگیرم: _قول می دم. _خب با چه اسلحه ای بکشمش؟ می خوای جلوی لوله ی تانک بذارمش؟ لبم را به دندان گرفتم تا صدای خنده ام بلند نشود: _خیلی خوبه! مرکز صیغه رسالت تهران خندید، سکوتی برقرار شد. _ اگر بگی بکشش، می کشمش! آه، سوزناکی کشیدم که قلب خودم هم به درد آمد: _باز می خوای، آدرس مرکز صیغه رسالت تهران باعث جداییمون شه؟ _نه فقط می خوام میون خنده هات مرکز ازدواج موقت رسالت تهران نباشه! _نمی خواد بکشیش! بیوفته زندان برام کافیه! کنار تو نفس بکشم، برام کافیه! _بیام دنبالت؟ _نه! _چرا؟ می ترسی؟
مرکز صیغه رسالت تهران! جوابی به سوالم، نداد
از روی نیمکت بلند شدم و آرام به سمت خیابان رفتم: _آره باید به ندیدنت، عادت کنم._چرا ندیدن؟ مگه کسی می تونه مانع دیدنه من و تو شه؟ با مرکز صیغه در رسالت تهران گفتم: _نمی تونه. مرکز صیغه رسالت تهران نفس عمیقی کشید: _منم یه چیزایی به آدرس مرکز صیغه رسالت تهران گفتم، به نظر می اومد که باور کرده. _چی گفتی؟ خندید، حتی صدای خنده هایش هم شیرین بود: _بگذریم. هشدار دهنده گفتم: _مرکز صیغه رسالت تهران! جوابی به سوالم، نداد: _راستی آترا... _جونم؟ _یه خونه خریدم، وسایل هم براش خریدم. دیگه از اون خونه بیا بیرون. لطفا! قلبم برای حرف زدن آرام و مظلومش رفت: _باشه عزیزم فقط... حرفم را قطع کرد: _می دونم، تا موقعی که این اوضاع درست نشده باید همون جا بمونی!
دوباره مرکز صیغه در رسالت تهران، گلوگیرم شد
دوباره مرکز صیغه در رسالت تهران، گلوگیرم شد: _مرسی که درکم می کنی. دوستت دارم، خداحافظ. قبل از آن که بشنوم، مرکز صیغه رسالت تهران چه گفت. مرکز ازدواج موقت رسالت تهران را پایین آوردم و قطع کردم. دربستی گرفتم تا به خانه نسیم بروم. حالت تهوع و سردرد داشتم. خیلی ضعیف شده بودم. سرم را به شیشه چسباندم و نفسم را از دهانم، بیرون دادم. هوا ابری بود ولی خبری از باران، نبود. دستم را روی شیشه گذاشتم.
من می خواستم بی خیال آدرس مرکز صیغه رسالت تهران شوم اما مگر این سرنوشته گره خورده، لعنتی ام می گذاشت! یک کوچه مانده بود به کوچه ی خانه ی نسیم، به راننده گفتم که بایستد. می خواستم حرصم را سر آراد خالی کنم. پول راننده را حساب کردم و پیاده شدم، جلوی در خانه ایستادم و به زنگ ها نگریستم. در ناگهان باز شد و زنی از آن خارج شد. می خواست در را ببندد که گفتم: _لطفا در رو نبندید. زن نگاه سیاهش را روی صورتم، چرخاند: _شما؟ _با طبقه سوم کار دارم! آقای رادمهر. در را باز گذاشت و رفت. وارد لابی شدم و سوار آسانسور شدم. اگر دل آرا خانه باشد، چه؟ آن وقت، چگونه می خواهم با آراد حرف بزنم...