اما هیچ کدام از این حرف ها به گوشش نرفت که نرفت. به محض رسیدنشان به کمپانی، خواهرزاده ی صیغه کرمان تلگرام، داخل کمپانی شد. صیغه کرمانشاه در تلگرام که از دیدن او در کمپانی تعجب کرده بود، به او گفت: تو این جا چیکار می کنی؟! پسر سرش را نزدیک گوش حیدرخان برد و چیزی در گوش او گفت. صیغه کرمانشاهی بلافاصله بعد از شنیدن سخنان پسر، با اجازهای گفت و از کمپانی خارج شد. به دنبال پسر، وارد یک قهوه خانه در کوچه بالایی کمپانی شد و به سمت میزی رفت که حشمت خان مشغول قلیان کشیدن بود.
حیدر خان: چی شده حشمت؟ کاری با من داری؟ صیغه کرمانشاهی: چند لحظه بشین، یه کار واجب باهات دارم. بعد از این که صیغه کرمانشاه در تلگرام نشست، به حشمتی خیره شد که برای گفتن حرفی مردد بود. حیدرخان: حشمت من کار دارم، اگه حرفی داری زودتر بگو. صیغه کرمان تلگرام: ببین حیدر، صیغه کرمان رو نخر، نه این که فکر کنی دارم حسودی می کنم از این حرفا، نه به خاک بابام، حرف من اینه که الان اتوبوسی که من گرفتم، خرابه، یعنی او بهمون انداخته، یه روز در میون تعمیرگاهه. بعدشم مگه یه روستا چقدر صیغه کرمان می خواد؟!
حرص و طمع، چشمان صیغه کرمانشاه در تلگرام را کور کرده بود
من قول می دم مردم دهِ تو رو هم ببرم و بیارم؛ تا دیر نشده برو آسیابت رو برگردون، حیفه! اما حرص و طمع، چشمان صیغه کرمانشاه در تلگرام را کور کرده بود و گوش هایش را کر؛ بدون اینکه کمی به حرف های صیغه کرمانشاهی فکر کند گفت: لازم نکرده، هر دِهی واسه خودش یه صیغه کرمانشاه داشته باشه بهتره، اینجوری دیگه جنگ و دعوا هم پیش نمیاد، با اجازه. حیدرخان با آن افکار کور کورانه، قرارداد را امضا کرد و اتوبوسش را تحویل گرفت. وقتی صیغه کرمان حیدرخان به صیغه کرمانی رسید، با استقبال مردم رو به رو شد.
مردم دهِ بالا با اسپند، صیغه کرمانشاه را تا میدان بدرقه کردند
مردم دهِ بالا با اسپند، صیغه کرمانشاه را تا میدان بدرقه کردند و گوسفند بزرگی را به زمین زدند و خونش را به پلاک ماشین مالیدند. در تمام این لحظات، آقا معلم، پیر بابا، خان باجی خانم و صیغه کرمان تلگرام، با تاسف نظاره گر خوشحالی زودگذر مردم بودند. کرمان صیغه موقت وارد اتاقک کوچکی که نقش بازداشتگاه را داشت شد و عکاس باشی بیچاره که گوشه ای از دیوار کز کرده بود نگاه کرد. عکاس باشی با دیدن افسر نگهبان، با خوشحالی از جا بلند شد و گفت: قربان آزاد شدم، دیگه می تونم برگردم شهر؟
کرمان صیغه موقت: برو بشین آب خنکت رو بخور، آزاد بشی! تو حالا حالا ها مهمون ما هستی. آخه چرا، مگه جرم من چیه که سه روزه من رو اینجا زندانی کردین؟ کرمان صیغه موقت: به دلیل پخش کردن فیلمی که سراسر خشونت بود، باعث شدی مردم صیغه کرمانی دوباره به جون هم بیفتن و باعث زد و خورد بین مردم تو اون فیلم سرخ پوستی. آخه من چه می دونستم یه فیلم انقدر رو اینا تاثیر می ذاره! روزی صد نفر این فیلم رو توی شهر می بینه اما هیچ کدومشون این الم شنگه رو راه نمیندازن! افسرنگهبان: حرف نباشه، فعلا با سرباز می ری از صيغه كرمان جدید و صاحب اش یه عکس یادگاری می گیری و دوباره بر می گردی ادامه آب خنکت رو می خوری.
یک روز در میان، با کله قند وارد خانه ی صیغه کرمانشاهی می شدند
عکاس باشی هم با برداشتن دوربین سه پایه اش به میدان رفت و پس از چیدمان مردم بالادهی در مقابل صیغه کرمان جدید، چندتایی عکس یادگاری انداخت. از آن روز به بعد، دو اتوبوس مستقر در میدان روستا، مردم را جا به جا می کردند؛ البته بیشتر درآمدشان با جا به جا کردن مردم شهر به دست می آمد و گرنه مگر چقدر از جمعیت صیغه کرمانی قصد رفتن به شهر را دارند؟! در آن گیر و دار، یاشار که از وجود خواستگاران رنگارنگ نرگس که یک روز در میان، با کله قند وارد خانه ی صیغه کرمانشاهی می شدند و دست خالی بر می گشتند دلواپس شده بود؛ از احساساتش به دوستانش گفت. آن ها هم به یاشار گوشزد کردند که هر چه زودتر با پدرش در میان بگذارد تا پرنده از قفس نپریده است.
در همان لحظه صیغه کرمانشاه در تلگرام که او هم پر از مسافر بود از راه رسید.
اما یاشار نمی دانست که با چه جرئتی به پدرش بگوید که عاشق دختر دشمنش شده است! در یکی از شب های بارانی، وقتی صیغه کرمانشاه صیغه کرمان تلگرام با تعداد زیادی مسافر قصد برگشت به صیغه کرمانی را داشت، دوباره خاموش شد و دیگر حرکت نکرد. به ناچار مردان داخل صيغه كرمان پیاده شدند تا با هل دادن، باعث شوند دوباره اتوبوس روشن شود؛ اما به خاطر بارش شدید، خاک های جاده به گِل تبدیل شده بود و چرخ های اتوبوس هم در گِل فرو رفته بود؛ به همین دلیل زور چند مرد خسته، کار ساز نبود. در همان لحظه صیغه کرمانشاه در تلگرام که او هم پر از مسافر بود از راه رسید. حیدر خان با دیدن اتوبوس متوقف شده ی حشمت خان، کنار جاده توقف کرد؛ اما از ماشین پیاده نشد.