به سمت سایت دوهمدم آناهیتا حرکت کردم
دیگر توان جدال با این یکی را نداشتم. حرفش را نشنیده گرفتم و بی رمق تر از قبل به سمت سایت دوهمدم آناهیتا حرکت کردم، پشیمان شدم و برای بالا رفتن، از پله ها استفاده کردم، پایم را روی همسریابی دوهمدم اناهیتا اول گذاشتم، احساس خوبی نداشتم، انگار همه ی اتفاقات اطرافم یک خواب بودند. پایم را روی پاگرد دوم گذاشتم، سرم گیج رفت و روی پاگرد قبلی بازگشتم. چشم هایم را روی هم فشردم، خیسی چیزی را رو گونه هایم احساس کردم، امکان نداشت این اشک نبود. موجود نا آشنایی که روی گونه ام جاری شده بود را با حرص پاک کردم. من این نبودم!
همسریابی دوهمدم آناهیتا را داخل در خانه انداختم
من در این روزها خودم نبودم، این واکنش ها برای آترا نبود! گلویم درد گرفته بود و صدایم خش دار. دیوار را تکیه گاهم کردم و به کمک آن از پله ها بالا رفتم. این پیرزن همان کسی نبود که آن مردی که جاسوس باراد بود به سایت همسریابی دوهمدم آناهیتا رفت؟ آری خود لعنتی اش بود. به واحدم رسیدم، همسریابی دوهمدم آناهیتا را داخل در خانه انداختم و وارد خانه شدم. دیگر تحمل این چهار دیواری را که باراد برای من خریده بود را نداشتم. همسریابی دوهمدم اناهیتا را از بالا کمد برداشتم و لباس هایم را داخلش ریختم. می خواستم از این جا بروم اما نمی دانستم کجا؟ اشک هایم، گونه هایم را که از فرط سرما، قرمز شده بودند را می سوزاند.
باید جایی می رفتم... اما کجا؟ من کسی را نداشتم. آراد هم از این جا رفته بود و من تنها تر از همیشه شده بودم. دیگر حتی توان فکر کردن را هم نداشتم، زیپ کیف را بستم و از سایت همسریابی دوهمدم آناهیتا بیرون رفتم. با آسانسور پایین رفتم، روبروی خانه همان پیرزن ایستادم. در خانه ی پیرزن را با مشت کوبیدم. همان پسری که آن روز در راه پله ها دیده بودم، در را باز کرد. از چشمان قرمزش معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده. کلید خانه را به طرفش پرتاب کردم. نتوانست عکس العملی نشان دهد و کلید ها روی زمین افتاد. پسر با بهت به من نگریست. با چشم هایی که مملوء از نفرت بود به پسر نگاه کردم: _برو به اون رئیست بگو! آترا هر کثافتی رو که از تو مونده بود رو پاک کرد.
از سایت همسریابی دوهمدم آناهیتا بیرون زدم
این همسریابی دوهمدم آناهیتا رو هم بهش بده! هنوز به خودش نیامده بود. از سایت همسریابی دوهمدم آناهیتا بیرون زدم و سوار آژانسی شدم که به آن خبر داده بودم تا بیاید. حتی مقصدم را هم نمی دانستم! پیش پروا می رفتم؟ نه اصلا! نزد آراد؟ حتی نمی دانستم او کجا است! جرقه ای در ذهنم زد، خانه نسیم! اما... درست بود که این موقع، با این حال زار پیش او بروم و او را هم نگران کنم! سرم را با عجز روی پشتی صندلی ماشین تکیه دادم. راهی دیگری نداشتم، تا صبح نمی توانستم در خیابان های شهر پرسه بزنم.
آژانس آدرس را پرسید و آدرس سایت همسریابی دوهمدم آناهیتا نسیم را به او دادم. قلبم درد می کرد، داشت تکه، تکه می شد! داشت از بین رفت. کلمات، برای شرح حالم ناتوان بودند! خیلی ناتوان! آژانس جلوی در خانه نسیم ایستاد، کرایه را حساب کردم و با شک و تردید از ماشین پیاده شدم. صدای جیغ های کر کننده چرخ ماشین، نشان از رفتن آژانس می داد، نفس عمیقی کشیدم. بند کیف را روی شانه ام نشاندم و به سمت زنگ در رفتم، دستم را بالا بردم، کمی مکث کردم.