
و نه تو. به سختی رئیس رو راضی کردم. سایت همسریابی دو یارناز... اگه به هر دلیلی نتونستی دووم بیاری برگرد. رئیس سرزنشت نمیکنه، من هم همینطور. منتهی، سعی کن به زندگی برگردی. اگه برگردی، دیگه بهت کاری نداریم. آرزو میکنم سایت همسریابی دو یارجان یکی رو پیدا کنی که قدرت رو بدونه. با دستش به زنجیرها اشاره کرد و من آروم آروم پایین رفتم تا به زمین رسیدم.
آراد کمکم کرد روی پاهام بایستم. میخواست از جادو برای درمانم استفاده کنه که اجازه ندادم. گفتم خودم خوب میشم. دیگه نمیخوام حتی طرف جادو هم برم! کیمیا هم برای خداحافظی نیومد. سایت همسریابی توران تا راهپله همراهیم کرد. اگه سایت همسریابی دوهمدم خوب بود در چشم بر هم زدنی میتونستیم بریم سایت همسریابی دو یار. ولی حالم خیلی وخیم بود و همونطور که گفتم، از جادو متنفر شدم. راه پله، کهنه و نمور بود. یک راه پله ی دراز و بدون نرده که در نهایت پنجاه متر سایت همسریابی دو یارجان می رفت.
سایت همسریابی توران با وردی که خوند
سایت همسریابی توران با وردی که خوند، در دریچه باز شد به سمت پایین. آراد اول کمک کرد من برم بیرون و بعد خودش اومد. نگاهی به اطراف انداختم. اینجا خارج از شهر بود. وسط بیابون. آراد پتوی مسافرتی ای که توی دستش بود رو انداخت روی دوشم. در دریچه رو بست و اومد مقابلم. نمیخواستم نگاهش کنم. با اینکه تنها کسی بود که واقعا من رو می فهمید. هیچکس توی این دنیا نخواسته بود من رو بفهمه و نفهمید. اشکی که از روی گونهم سر خورد رو پاک کرد و با حسرت گفت: چرا اینکار رو باهام کردی سایت همسریابی دو یارناز هق زدم: اون صدام کرد!
تقصیر من نبود. اون رو نشنیدی؟ سایت همسریابی توران: من صفره! هیچی نفهمیدم توی اون ختم لعنتی! سایت همسریابی دو یار.... آراد چشمهاش رو روی هم فشار داد. با خشم و چشمهای بسته غرید: این مزخرفات چیه داری میگی؟ میخوای بگی یه سایت همسریابی دوهمدم مسخره دلت رو لرزونده و دیوونهت کرده؟ اینها مال تو فیلماست! میفهمی؟ این واقعیته! تهران رو نگاه کنبه شهر پرنوری که توی دل شهر میدرخشید نگاه کردم. آراد ادامه داد: ما داریم پایتخت رو نابود میکنیم.
سایت همسریابی دو یارجان هر ماه چند نفر رو آروم و بی سر و صدا از بین می بریم
سایت همسریابی دو یارجان هر ماه چند نفر رو آروم و بی سر و صدا از بین می بریم؟ سایت همسریابی دو یار. ما دودیم! هیچکدوم از این آدما.... آدما؟ من گفتم میخوام برگردم پیش آدما؟ نه. اتفاقا چون چنین چیزی نگفتی رئیس گذاشت که بری. ولی این رو بدون، یه روز برمیگردی. چارهای جز برگشتن نداری! خشمش مانع این شد که حرف دیگهای بزنم. فکر کردم میخواد اینجا تنهام بذاره. ولی نه، دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
هیچ حرف دیگه ای زده نشد. کنار جاده رسیدیم. سایت همسریابی توران دستش رو برای یک ماشین تکون داد. تا شهر، من رو رسوند. به یک بیمارستان سپرد و برای همیشه، خداحافظی کرد و رفت. اما چیزی که توی چشمهاش دیدم نذاشت حرفی بزنم. شاید بهتر باشه باهاش وارد بحث نشم و فکر کنه این کارم فقط دیوونگی بوده. این شهر هنوز می درخشه. عجیبه ولی هنوز زندهست! با این که یک روز، یکی از مهمترین افراد دودمان خاکستری بودم ولی هیچوقت نفهمیدم واقعا هدف دودها به جز انتقام چی بود.
این شهر و این کشور، خیلی سختی کشیده بود. برای آزادی و رهایی از ظلم. نزدیک نیم قرنه که حکومت شاهنشاهی کنار زده شده ولی همچنان نظام ارباب و رعیتی از بین نرفته. انگار که سایت همسریابی دو یار عضو سایت همسریابی دو یارناز این دنیاست! و من هنوز زنده م. گرچه چند وقت پیش خیلی بهم فشار اومد. ولی به طرز عجیبی سایت همسریابی دوهمدم بهتر شد. و حس میکنم همه رو مدیون امینم. شاید سایت همسریابی دو یارناز ندونه داره چه کار میکنه.