سامانه ازدواج موقت نازیار را به بازی گرفته بودم
با یک تصمیم لحظه ای روی شماره ی همسریابی نازیار ازدواج موقت زدم. بوق اول... بوق دوم... بعد از دوتا بوق پشیمان شدم خواستم قطع کنم که صدای باراد در گوشی پیچید: _ها؟ چشمهایم را بستم و روی هم فشردم. گوشی را دوباره روی گوشم گذاشتم. همسریابی نازیار ازدواج موقت منفور ترین آدمی بود که در زندگی ام دیده بودم، خودخواه، پست منزجر کننده بود. حتی بیان بدترین کلمات حال آن را توصیف نمی کرد. نفسم را عمیق بیرون دادم. سامانه ازدواج موقت نازیار را به بازی گرفته بودم تا بتوانم جمله ای مناسب برای آغاز حرفم پیدا کنم. _راجب اتفاق امشب؟ _خب کارن حرفت رو بزن حوصله ندارم. شقیقه هایم را فشار دادم. اگر مجبور نبودم، آه اگر مجبور نبودم.... _تو ماشین اون دختر رو دستکاری کردی؟
نازیار ازدواج موقت نیستم هرچه دلم بخواهد
همسریابی نازیار ازدواج موقت خنده مسخره ای سر داد و گفت: _چرا همه سنگ این دختررو به سینه می کوبن؟ تو این دختره شما پسرا چی می بینید می شه به منم بگی؟دستم را مشت کردم. اگر الان باراد روبرویم ایستاده بود یک مشت خرج آن صورت کثیفش می کردم تا بفهمد من سایت نازیار ازدواج موقت هیچ دختری را به سینه نمی کوبم و می گفتم تو در آن دختر چه دیدی که هرچی از دهانش در میاد و نمی آید را بارت می کند؟ تو هم هیچ حرفی بهش نمی زنی! _جوا... یک لحظه مغزم بهم نیشخند زد، من که نازیار ازدواج موقت نیستم هرچه دلم بخواهد، بگویم. جمله ام را درست کردم: _من سنگ هیچ کس رو به سینه نمی کوبم فقط سوال کردم.
من به نازیار ازدواج موقت ایمان دارم
خنده ی دیگری سر داد و گفت: _معلومه منم جای تو بودم سایت نازیار ازدواج موقت کسی رو به سینه نمی کوبیدم با این همه دختری که دورته! قضاوت نا به جا! زهرخندی زدم. لبم را گزیدم، آن صدایی که در دلم فریاد می زد و می گفت برو خفه اش کن را ساکت کردم و گفتم: _تو ماشینش رو دستکاری کردی؟ نفس عمیقی کشید: _مثله این که ول کن نیستی نه؟ زیر لب زمزمه کردم: _نه! _فقط می خواستم یه زهره چشم ازش بگیرم! گیج و مبهوت ماندم، پس، پس... دهانم از تعجب باز ماند. آن دختر یک چیزی می دانست که می گفت! صدایم را خالی از هرحسی کردم: _اگر می مرد چی؟
همسریابی نازیار ازدواج موقت سرخوش خندید: _من به آترا... کمی مکث کرد و با لحن خشکی ادامه داد: _من به نازیار ازدواج موقت ایمان دارم، می دونستم اتفاقی براش نمی افته! از این همه پستی قلبم هم آه کشید، نمی خواستم به مکالمه با این آدم که حتی بدم می آمد اسمش را به زبان بیاورم ادامه بدهم. _من باید برم. باراد دوباره خندید، انگار در حال خودش نبود. شل حرف می زد. _کی منتظرته؟ با تحکم گفتم: _خانوادم! می خواستم بگویم می خواستی کی منتظرم باشد ولی دهانم را بستم.