
حس میکنم باید برم خودم رو به سازمان دینا معرفی کنم. هه، نه دختر. خریت نکن! اونا به جز کشتن... یعنی امین زنش رو میکشه؟ من میدونم که شرکت همسریابی در تهران من رو بخشیده. به خاطر ته خطی هام از قوانینش و همینطور بی احترامی هایی که به پدر و مادرم میکردم. ولی اگه میخوام خودم رو معرفی کنم، فقط و فقط به خاطر اینه که شرکت همسریابی شرکت همسریابی تهران رو بهشون بدم. شاید در اون صورت شرکت همسریابی در شیراز و جکسون من رو بکشن. اما میارزه به نجات جون انسانهای دیگه. شرکت همسریابی در اصفهان باید چه کار کنم؟
امین و احمد خیلی درگیرن. اگه یکی از اون دودها این دوتا رو ازمون بگیره چی؟ زینب رو نمیدونم ولی من طاقتش رو ندارم. بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود. نشسته بودم و ساکت و آروم، به شهر نگاه میکردم. امشب هم مثل اون شبه. ابر و دود توی آسمون نیست. ستاره ها مشخص نیستن ولی ماه میدرخشه. شرکت همسریابی در اصفهان نازکی که مثل برگ خم شده درخت خرماست. شرکت همسریابی تهران قدرناه حتی شرکت همسریابی در تهران شهر سکوت خاصی داره. امروز، تاریخ تولد دوبارهی من بود.
شرکت همسریابی در شیراز هم من رو نمی خندوندن
روزی که برگشتم این شرکت همسریابی. به یک زندگیای که دیگه مثل زندگی قبلیم نمیشد. دیگه حتی طنزترین شرکت همسریابی در شیراز هم من رو نمی خندوندن. هیچ برنامه ای برام لذت بخش نبود و شده بودم یک مرده متحرک. ولی کم نیاوردم. روح من، دیگه روح شیطانی یک دود نبود. شرکت همسریابی در اصفهان که من رو بخشید همه چیز درست شد به جز کابوس هام و عذاب وجدانم که هنوز از بین نرفتن. حس میکنم تا آخر عمرم باید تاوان بدم! شاید هم واقعا حقمه این تاوان پس دادن. این مردم، این شهر، قشر خاکستریای بودن.
آدمایی داشت سیاه دل که توی ظلم و کثافت کاری و خریت حد رو گذرونده بودن. و آدمهایی که با تمام وجود برای ارزشهای این خاک جون میدادن. دینا، واقعا قوی بود. تحسینش میکردم ولی مشکل به این راحتی قابل حل شدن نبود. تنها حسن به وجود اومدن دودها، این بود که مردم فهمیدن نظام تا چه حد برای امنیت شرکت همسریابی میکنه. البته دولت و مجلس رو که باید گذاشت کنار. توی این زمینه، اون شرکت همسریابی تهران یادمه که چقدر کمکاری می کردن. همون تهش پسر یکیشون خورده شد تا به خودشون اومدن. اگه نبود، مجلس به این زودیها به خودش نمی اومد.
توی همچین شرکت همسریابی در شیراز شناختن خیلی مهم بود.
توی همچین شرکت همسریابی در شیراز شناختن خیلی مهم بود. شاید به ظاهر، من کسی باشم که فقط تا دیپلم درس خونده. ولی اون پایین، چیزهایی یاد گرفتم که به عقل هم نمی رسید. فکر کردین با فقط با جادو کار میکردیم؟ این سیستم رو خیلی دست کم گرفتید. امین به سمتم دوید و با نفس نفس گفت: ببخشید! معطل شدی! لبخندی زدم: اشکال نداره.
به شهر نگاه کرد و گفت: بام هم نمای خاص خودش رو داره ها! بدجوری رفته بودی تو نخ منظره. میشه اینجوری تو نخ منم بری خانومم؟ تک خندی زدم و بلند شدم. لباسم رو تکوندم و گفتم: بریم که دیر شد. امین: اوم. آه! راستی یه سر باید بریم اداره. شرکت همسریابی نداره که؟ آب دهنم رو قورت دادم و با تردید گفتم: برات بد نیست؟ آخه من چادری نیستم. لبخندی زد و یکم نزدیک تر شد.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: به اونا ربطی نداره. شرکت همسریابی در شیراز منم که میگم تو خوبی نگاهم رنگ غم گرفت. شرکت همسریابی در اصفهان زدم به چشمهای خوش رنگش. آروم گفتم: واقعا ناراحت نیستی من چادر سر نمیکنم؟ شیطون لپم رو کشید: این همه دوستم داری سرش کن خب! شرکت همسریابی تهران که من کوتاه اومدم. اگه سر کنی بیشتر دوستت میدارم!