رو کانال دوست یابی هلو نشست
هفته بعد دوشنبه... یه بسته مهم رو باید به یکی تحویل بدی! تنها کسی هستی که فعلا هیچ کس نمی شناستت! از روی کاناپه برخاستم، از درون، از خوشحالی داشتم فریاد می زدم. نتوانستم مانع لبخندم شوم، لبخندی رو کانال دوست یابی هلو نشست که از دید برنامه دوست یابی هلو پنهان نماند. او هم لبخندی زد و به شانه ام کوبید: _این تازه سایت دوست یابی هلو اولت! اگر درست انجامش بدی سایت دوست یابی هلو بزرگتری رو انجام خواهی داد!
اجازه بازگشتم را به سایت دوست یابی هلو داده بود
می دانستم این نقشه ای است برای امتحان من! لبخند تظاهر آمیزی زدم، چیزی در دلم زمزمه کرد: _برنامه دوست یابی هلو تو مشتته فقط باید صبر کنی! صبر! آترا یک هفته از رفتن به پاسگاه و شکایت از برادر های دل آرا می گذرد ولی هنوز هم خبری از گرفته، شدنشان نیست. خانوم خسروی اجازه بازگشتم را به سایت دوست یابی هلو داده بود و از فردا دوباره سايت دوست يابي هلو را شروع می کردم، انگار او هم داشت کمکم می کرد تا همه ی سايت دوست يابي هلو درست شود و از لجن زاری که ساختم بیرون آیم. پاپکورن را داخل دهانم گذاشتم و بدون پلک زدن به تماشای فیلمم ادامه دادم، دوست یابی هلو زنگ تلفن مانع، دیدن مشتاقانه ام شد. با کلافگی ظرف پاپکورن را کنار گذاشتم و به سمت، دوست یابی هلو زنگ رفتم.دوست یابی هلو برایم مثل ناقوس مرگ بود، با دیدن اسم سايت دوست يابي هلو بر روی صفحه، لبخند کم رنگی روی کانال دوست یابی هلو جا انداخت.
دوست يابي هلو در تلفن طنین انداخت
تلفن را برداشتم و روی گوشم گذاشتم: _بله؟ دوست یابی هلو دوست يابي هلو در تلفن طنین انداخت: _سلام! خوبی؟ _آره مرسی چیزی شده؟ _آره دو تا اتفاق افتاده... هر دوش هم خوبه هم برای من هم برای تو، بگم؟ به دیوار پشتم تکیه دادم و با پایین موهایم بازی کردم: _بگو! مگه آدم برای دادن خبر خوب صبر می کنه. خب اولیش این که...
می تونی دوست يابي هلو رو تموم کنی!
داداشای زن آراد رو گرفتن. از خوشحالی زبانم بند آمد، واقعا من از این مرد متشکر بودم چون اگر او نبود... نمی دانستم چگونه می توانستم از این باتلاق در آیم: دومیش؟ _کانال دوست یابی هلو امشب برای یه جا به جایی کوچک صدام کرده. _پس امشب می تونی دوست يابي هلو رو تموم کنی! دوست يابي هلو خنده دوست يابي هلو مانع ادامه حرفم شد.