از ثبت نام همسریابی نازیار خارج شد
این را گفت و از ثبت نام همسریابی نازیار خارج شد، ثبت نام همسریابی نازیار ملتمسم را به چشم های نازیار هلو دوختم و زمزمه کردم: _خواهش می کنم کمکم کن تا فرار کنم. پسر حرفی نزد و دست هایم را گرفت تا ببندد. _تو مثل اونا نیستی! من می تونم این رو از چشمات بخونم... نازیار هلو نفس عمیقی کشید و مانند من زمزمه کرد: _من هیچ کمکی نمی تونم به تو کنم! اشکی روی گونه ام روان شد و تیغه بینی ام را لمس کرد: _حتی اگر بخوای؟
نازیار هلوان رو می شناسی؟
شلوارش را تکاند: _حتی اگر بخوام. سایت نازیار جدید به سمت در رفت، آرام گفتم: _نازیار هلوان رو می شناسی؟ پسری که تقریبا هم سن و سال های خودم بود، برگشت: _یه جورایی... _برای چی با دل آرا فرار کرده؟ _چرا اینا رو می پرسی! _چون اینجا بودن من به اونا ربط داره! _اونا عاشق همن، بابام نازیار هلوان رو به عنوان داماد قبول نداشت ماجرای اونا برمی گرده به خیلی وقت پیش! بغضی که در حال خفه کردنم بود را قورت دادم: _من جای نازیار هلوان رو نمی دونم!
سایت نازیار جدید خواست بیرون برود.
نازیار هلو کلافه به طرفم آمد: _این حرف رو همه قبول کردیم! _پس چرا من اینجام؟ میثم فریاد زد: _کدوم گوری موندی بیا دیگه! سایت نازیار جدید خواست بیرون برود. _جواب من رو بده بعد برو! عاجزانه خواهش کردم: _لطفا! _چون تنها کسی هستی که آراد رو از لونش اوردی بیرون! _اگر تعقیبمون کردین پس چرا جای آراد رو نمی دونید! _آراد رو هنوز نشناختی! فهمید داریم تعقیبش می کنیم و خیلی راحت پیچوندمون!
خواستم سوال دیگری بپرسم که نازیار هلو کلافه به سمتم آمد، تلفنی از جیبش بیرون آورد و داخل جیب مانتو ام گذاشت: _به هرکی می خوای زنگ بزن کمک بگیر! فقط به نه! خب! موبایل را خاموش کردم و آن را در اعماق جیبم فرو کردم.